نوشته شده توسط : امین ایران

 

فعل

 

اصالت، فعل است. تمام چیزهای زیبا در زندگی فعل هستند. حقیقت فعل است،‌ اسم نیست. عشق اسم نیست، ‌فعل است. عشق در عشق ورزیدن حضور می یابد. عشق یك فرآیند است. اصالت یكی از بزرگترین ارزشهای زندگی است. هیچ چیز با آن و حتی با حقیقت قابل مقایسه نیست، زیرا وقتی درباره حقیقت صحبت می كنیم،‌ حقیقت مثل یك شی یا چیزی به نظر می رسد كه باید آنرا پیدا كنیم. حقیقت بیشتر مانند اسم است، ‌اما اصالت فعل است. اصالت چیزی نیست كه منتظر شما باشد. باید اصیل باشید تا اصالت را ببینید. نمی توان اصالت را كشف كرد. باید با مداومت در حقیقت، اصالت را ایجاد كنید كه فرآیندی پویا و زنده است. تمام چیزهای زیبا در زندگی فعل هستند. حقیقت فعل است، ‌اسم نیست. عشق اسم نیست، فعل است. عشق در عشق ورزیدن حضور می یابد. عشق یك فرآیند است. وقتی عشق می ورزید،‌عشق حاضر می شود. وقتی عشق نمی ورزید،‌ عشق ناپدید می شود. عشق دقیقا زمانی زنده می شود كه پویاست. اعتماد فعل است، ‌نه اسم. وقتی اعتماد می كنید، اعتماد حضور می یابد. اعتماد یعنی اعتماد كردن، ‌عشق یعنی عشق ورزیدن و حقیقت یعنی با حقیقت زندگی كردن.

(امین ایران   dr_lucifer60@yahoo.com)



:: بازدید از این مطلب : 329
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : 14 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : امین ایران

باز بودن

 

بگذارید باد بوزد و خورشید بتابد. همه چیز را خوشامد بگویید. وقتی با قلبی باز با زندگی هماهنگ شوید، ‌هرگز بسته نخواهید شد. البته زمان اندكی باید صرف آن كنید و حالت باز بودن را حفظ كنید؛‌ و گرنه دوباره بسته خواهید شد. باز بودن، ‌یعنی آسیب پذیری. وقتی باز هستید، ‌احساس می كنید كه چیزی نادرست می تواند وارد شما شود و این یك احساس نیست،‌ بلكه یك احتمال است. به همین دلیل است كه مردم بسته اند. اگر در را به روی دوستی باز كنید كه وارد شود، ‌دشمن هم ممكن است بیاید. افراد هوشمند درهایشان را بسته اند. آنها برای اجتناب از دشمن،‌ حتی در را به روی دوست هم باز نمی كنند،‌اما كل زندگی آنها مرده می شود. هیچ اتفاقی نخواهد افتاد؛‌ زیرا اساسا چیزی نداریم كه از دست بدهیم و آنچه را واقعا داریم،‌ هرگز نمی توان از دست داد. آنچه از دست برود، ارزش نگاه داشتن ندارد. وقتی چنین ادراكی ملموس شود، فرد باز می شود. می بینیم كه حتی عشاق هم در حال دفاع از خود هستند. آنها اشك می ریزند و فریاد بر می آورند كه هیچ اتفاقی نمی افتد. آنها تمام پنجره ها را بسته اند و در حال خفه شدن هستند. هیچ نور تازه ای نتابیده و زندگی غیر ممكن شده است؛‌ زیرا هوای تازه به نظر خطرناك می رسد. هرگاه احساس باز بودن می كنید، سعی كنید از آن لذت ببرید. اینها لحظاتی نادر هستند. در این لحظات بیرون روید تا بتوانید باز بودن را تجربه كنید. وقتی تجربه به طور ملموس در دست شماست، می توانید ترس را رها كنید و خواهید دید كه باز بودن را تجربه می كنید. خواهید دید كه باز بودن، گنجی است كه بیهوده آنرا از دست می دهید. این گنچ چنان است كه هیچكس نمی تواند آنرا از شما بگیرد. هرچه آنرا بیشتر با دیگران سهیم شوید، غنی تر می شوید. هرچه بازتر باشید، ‌بیشتر وجود دارید.

(امین ایران   dr_lucifer60@yahoo.com)



:: بازدید از این مطلب : 313
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : 14 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : امین ایران

كنترل

 

زندگی در كنترل شما نیست. می توانید از آن لذت ببرید، ‌اما نمی توانید آنرا كنترل كنید. می توانید زندگی كنید، ‌اما نمی توانید زندگی را كنترل كنید. می توانید دست افشانی كنید اما نمی توانید زندگی را كنترل كنید. معمولا می گوییم كه نفس می كشیم، اما این موضوع درست نیست؛ زیرا این زندگی است كه ما را تنفس می كند. پیوسته تصور می كنیم كه ما فاعل هستیم و همین نكته سرآغاز تمام مشكلات است. وقتی خود را كنترل كنید،‌ به زندگی اجازه نمی دهید اتفاق افتد. شرایط زیادی قایل می شوید و زندگی نمی تواند همه آنها را رعایت كند. زندگی زمانی برای شما اتفاق می افتد كه آنرا بی قید و شرط بپذیرید؛ آماده خوشامدگویی به آن، ‌در هر صورت و شكلی هستید. شخصی كه بسیار كنترل می كند،‌ همیشه می خواهد زندگی شكل خاصی بگیرد و شرایط خاصی داشته باشد، ‌ولی زندگی اهمیتی نمی دهد  وفقط از كنار چنین افرادی عبور می كند. هرچه زودتر از محدوده كنترل ها خارج شوید، بهتر است؛ ‌زیرا تمام كنترلها از ذهن ناشی می شود و وجود شما بسیار برتر و بزرگ تر از ذهن است. یك قسمت كوچك از وجودتان سعی می كند مسلط شود و همه چیز را دیكته كند. زندگی ادامه می یابد و شما را پشت سر می گذارد. آنگاه نومید می شوید. منطق ذهن می گوید:‌ « نگاه كن. تو زندگی را خوب كنترل نكردی. برای همین است كه بازنده شدی. پس بیشتر كنترل كن. » حقیقت، ‌درست عكس این نكته است؛ مردم چیزهای زیادی را به سبب كنترل بیش از حد، از دست می دهند. مثل یك رود وحشی باشید و آنگاه دیگر نمی توانید خیلی رویا ببافید، ‌خیال بافی كنید یا حتی امید داشته باشید؛ زیرا همه چیز همین جا، كنار شما و در دسترس شماست. كافی است دست دراز كنید. با مشت بسته زندگی نكنید؛ زیرا این كار كنترل كردن است. با دست های باز زندگی كنید. تمام آسمان از آن شماست. كمتر از این نخواهید.

(امین ایران  dr_lucifer60@yahoo.com)



:: بازدید از این مطلب : 316
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : 14 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : امین ایران

"تا زماني كه طبيعي بودن سكس با تمام قلب پذيرفته نشود،
هيچكس نمي تواند كسي را دوست بدارد.
مي خواهم به شما بگويم كه سكس الهي است.
انرژي سكس انرژي الهي است، انرژي خدايي است.
براي همين است كه اين انرژي مي تواند زندگي جديد بيافريند.
جنسيت بزرگ ترين و اسرارآميزترين نيرو است.
تمام اين ضديت با سكس را دور بيندازيد.
اگر مي خواهيد عشق در زندگيتان ببارد، ازاين ستيز با سكس دست بكشيد.
سكس را با سرور بپذيريد.قداست آن را تحسين كنيد."
"يك كتاب شهرت جهاني  يافت، در دنيا انگشت نما شد.
اين كتابي نيست كه با موافق سكس باشد،
 تنها كتابي در اين عالم است كه با سكس مخالف است، ولي عجيب است...
اين كتاب مي گويد كه راهي براي رفتن به فراسوي سكس وجود دارد،
مي توانيد به وراي سكس برويد __معني "از سكس تا فراآگاهي" همين است.
شما در مرحله ي جنسيت هستيد، درحالي كه بايد در مرحله ي فراآگاهي باشيد.
و مسير آسان است: فقط سكس بايد بخشي از زندگي مذهبي شما باشد،
بايد چيزي مقدس باشد.سكس نبايد چيزي قبيح باشد، نبايد به صورت چيزي زشت ديده شود، نبايد سرزنش و محكوم شود، نبايد سركوب شود، بلكه بايد حرمتي عظيم داشته باشد،زيرا ما از آن زاده شده ايم. سكس خود منبع حيات ما است."
از شما درخواست مي كنم فقط وقتي به سكس روي آوريد كه احساس سرور داريد،
احساس عشق داريد، وقتي كه شادمان هستيد، وقتي نيايشگر هستيد‘
فقط زماني كه احساس مي كنيد قلبي پر از شادي، آرامش و سپاس داريد.
فقط انساني كه اينگونه به سكس روي آورد مي تواند فراآگاهي، سامادي  samadhi را تجربه كند.""در پشت اشتياق براي سكس، يك تجربه ي مذهبي، يك تجربه ي روحاني وجود دارد.اگر بتوانيم از آن تجربه آگاه شويم، مي توانيم به وراي سكس برويم.اگر نه، در سكس زندگي خواهيم كرد و در سكس خواهيم مرد."        
  اوشو 



:: بازدید از این مطلب : 823
|
امتیاز مطلب : 13
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ انتشار : 12 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : امین ایران

 

اگر خدا وجود نداشته باشد، آیا جایی برای دعا وجود دارد؟ 

 

جایی برای دعا وجود ندارد، زیرا دعا خدا-محور است. اگر خدایی وجود نداشته باشد، نزد چه کسی می توانی دعا کنی؟ تمام دعا ها کاذب هستند، زیرا کسی وجود ندارد که به آن ها پاسخ دهد، کسی نیست که بشنود. تمام دعا ها تحقیر، توهین و تنزل از مقام انسانی است. تمام دعاها زشت هستند! تو نزد افسانه ای زانو می زنی که وجود ندارد.

و تو در دعا چه می کنی؟ گدایی: "این را به من بده، آن را به من بده" __کاملاٌ گدایانه: "خدایا نان روزانه ام را به من بده!" آیا نمی توانی یک بار برای همیشه درخواست کنی؟ چرا باید هرروز درخواست کنی؟! و پنج میلیارد نفر دعا
می کنند، و فقط یک نفر که می شنود! آیا فکر می کنی که او سالم باقی بماند؟ "نان روزانه ام را به من بده!" چرا برای تمام عمرت درخواست نکنی و تمامش نکنی؟! یک بار دعا کفایت می کند!

ولی تو هرروز او را به زحمت می اندازی، مانند یک زن که به شوهرش نق می زند، صبح و شام.
و محمدیانی هستند که پنج بار در روز دعا می کنند. آنان نق زن های بزرگی هستند!

من قبلاٌ در اودیپورUdaipur اردوگاه های مراقبه برگزار می کردم. فاصله ی زیادی با جبل پور که در آن زندگی
می کردم داشت. سی و شش ساعت طول می کشید، زیرا در آن زمان بین این دو شهر خط هوایی وجود نداشت.
در جبل پور یک فرودگاه بود ولی فرودگاهی نظامی بود و برای عموم مجاز نبود. پس باید با قطار می رفتم و در
تقاطع های بسیار قطار عوض می کردم. اول باید در کاتنی
Katni  قطار عوض می کردم، سپس در بیناBina ،
سپس در آگرا
Agra . سپس باید در چیتااورگارChittaurgarh قطار را عوض می کردم تا عاقبت به اودیپور برسم.
و عجمیر
Ajmer   به چیتااورگار بسیار نزدیک است. عجمیر یکی از پایگاه های قوی محمدیان است. پس در آن قطار شمار زیادی از محمدیان وجود داشتند. و قطار مجبور بود برای ورود قطاری دیگر که مسافرانی را برای اودیپور
می آورد، یک ساعت در آن ایستگاه متوقف شود.

پس من برای یک ساعت در سکوی قطار قدم می زدم. تمام محمدیان در آنجا به صف نماز ایستاده بودند، و من از آنان لذت می بردم! نزدیک یک نفر می رفتم و می گفتم، "قطار داره حرکت می کنه!" و او می پرید. سپس از من عصبانی می شد و می گفت، "تو نماز مرا برهم زدی!" می گفتم، "من نماز هیچکس را برهم نمی زنم، من فقط نماز خودم را
می خوانم! این خواست قلبی من است که قطار باید هم اکنون راه بیفتد. من با تو حرف نمی زدم! من حتی اسم تو را
نمی دانم." او می گفت، "این عجیب است... درست وسط نماز من؟!

می گفتم، "این که تو می خواندی نماز نبود، چون من تماشا می کردم __ تو بارها و بارها به قطار نگاه کردی."

آن شخص می گفت، "درست است."

و همین اوضاع در سراسر سکو وجود داشت. من قدری بالاتر می رفتم و نزدیک چند نفر که جمع شده بودند می رفتم و می گفتم، "قطار درحال راه افتادن است." و بازهم یک نفر دیگر بالا می پرید و عصبانی می شد: "تو کی هستی؟ به نظر آدمی مذهبی می آیی و آنوقت در حین نماز مزاحم مردم می شوی."

می گفتم، "من مزاحم کسی نمی شوم. من فقط نزد خدا دعا می کنم که قطار همین الان راه بیفتد!"

دعاهای شما چیستند؟ گدایی برای این، گدایی برای آن. دعاهای شما، شما را به حد یک گدا تنزل می دهد.
مراقبه شما را به یک پادشاه تبدیل می سازد.

کسی وجود ندارد که دعاهای شما را بشنود؛ کسی وجود ندارد که به دعاهای شما پاسخ بدهد. تمامی مذاهب شما را برونگرا می سازند تا شما به درون رو نکنید. دعا یک چیز برون گرا است. خدا آنجا هست و شما نزد آن خدا فریاد
می کشید. ولی این شما را از خودتان دور می کند. هر دعایی غیرمذهبی است.

من اغلب این داستان زیبا از لئو تولستوی را گفته ام:

اسقف اعظم کلیسای ارتودکس روسیه __ این داستان قبل از انقلاب را توصیف می کند __ از اینکه مردم زیادی از پیروانش به سمت دریاچه ای می رفتند که سه مرد روستایی در آن زندگی می کردند، بسیار نگران شده بود. آن سه مرد در یک جزیره در آن دریاچه زندگی می کردند؛ و با هزاران مردمی که به دیدارشان می رفتند و فکر می کردند که آنان قدیس هستند، می نشستند.

در مسیحیت شما نمی توانید سرخود یک قدیس باشید! واژه ی "قدیس"saint  از واژه ی "تصویب" sanction می آید (فتوای کلیسایی): باید از سوی کلیسا تصویب شود که تو یک قدیس هستی؛ یک گواهینامه است! این خیلی زشت است که کلیسا می تواند به تو یک گواهینامه بدهد که تو یک قدیس هستی! حتی مردی زیبا مانند سنت فرانسیس آسیسی توسط پاپ فراخوانده شد: "مردم شروع کرده اند مانند یک قدیس تو را پرستیدن، و تو هیچ گواهینامه ای نداری."

دراینجاست که من احساس می کنم فرانسیس نکته را ازدست داد. او می باید رد می کرد، ولی درست مانند یک مسیحی زانو زد و از پاپ درخواست کرد، "آن گواهینامه را به من بدهید." وگرنه، او مردی زیبا بود، یک مرد خوب، ولی من نام او را نمی آورم، زیرا بسیار احمقانه رفتار کرد. روش یک قدیس چنین نیست.

من برای اشراق و بوداسرشتی خودم نیاز به گواهینامه ی هیچکس ندارم. من آن را اعلام می کنم. نیاز به تایید هیچکس ندارم. چه کسی می تواند آن گواهینامه را به من بدهد؟ حتی گوتام بودا نمی تواند چنین گواهینامه ای به من بدهد.
چه کسی به او گواهینامه داد؟

ولی مفهوم "قدیس بودن" در انگلیسی بسیار غلط است. از "تصویب و فتوای کلیسا" می آید.

پس آن اسقف اعظم روسیه بسیار خشمگین بود: "این سه قدیس کیستند؟ من سال ها است که کسی را تایید نکرده ام.
این سه قدیس ناگهان از کجا آمده اند؟ ولی مردم به دیدار آنان می رفتند، و کلیسا روز به روز خلوت تر می شد!

عاقبت اسقف تصمیم گرفت که برود و ببیند که این سه مرد کیستند. او قایقی گرفت و به آن جزیره رفت. آن سه مرد روستایی... آنان مردمی بی سواد و ساده بودند، کاملاٌ معصوم. و اسقف مردی بسیار قدرتمند بود: پس از سزار او
مقتدر ترین مرد کشور بود. او از آن سه مرد بسیار خشمگین بود و به آنان گفت، "چه کسی شما را قدیس کرده است؟"

آنان به همدیگر نگاه کردند و گفتند، "هیچکس. و ما فکر نمی کنیم که ما قدیس هستیم، ما مردمی بیچاره هستیم."

-         "پس چرا مردمان زیادی به اینجا می آیند؟"

-         گفتند، "شما باید از آنان بپرسید."

-         اسقف پرسید، "آیا شما دعای سنتی کلیسا را بلد هستید؟"

-         " ما بی سواد هستیم و آن دعا بسیار طولانی است، ما نمی توانیم آن را به یاد بسپاریم."

-         "پس شما چه دعایی می خوانید؟"

-         آنان نگاهی به همدیگر انداختند و یکی به دیگری گفت، "تو بگو!" و آن دیگری هم به نفر سوم گفت، "تو بگو." آنان احساس شرمندگی می کردند. ولی اسقف اعظم با دیدن این که آنان ابلهانی کامل هستند احساس نخوت بیشتری پیدا کرد. پس گفت، "هریک از شما به من بگویید __ فقط آن را بخوانید."

 

آنان گفتند، "ما احساس خجالت می کنیم، زیرا ما خودمان دعای خود را ساخته ایم، چون آن دعای رسمی سنتی کلیسا را بلد نیستیم. ما دعای خود را درست کرده ایم که بسیار ساده است. لطفاٌ ما را ببخشید که برای استفاده از آن از شما اجازه نگرفتیم، زیرا ما شرمنده بودیم که با این دعا نزد شما بیاییم."

آنان گفتند، "خدا سه است و ما نیز سه نفریم، پس ما چنین دعایی را ساختیم: <تو سه تایی و ما سه تاییم، ما را بیامرز.> این دعای ما است!"

حالا آن اسقف بسیار خشمگین بود: "این که دعا نیست! من هرگز چنین چیزهایی نشنیده ام!"
سپس او شروع کرد به خندیدن.

آن سه مرد بینوا گفتند، "شما دعای واقعی را به ما بیاموزید. ما فکر کردیم که این کاملاٌ مناسب است: خدا سه تاست و ما سه تا هستیم، و چه چیز بیشتری مورد نیاز است؟ فقط ما را بیامرز!"

پس اسقف شروع کرد به خواندن دعای سنتی، که بسیار طولانی بود. وقتی او خواندن را تمام کرد، آنان گفتند، "ما ابتدای دعا را فراموش کردیم." پس اسقف ابتدای دعا را یک بار دیگر خواند. سپس آنان گفتند، "ما آخر دعا را فراموش کردیم!"

حالا آن اسقف آزرده شده بود و گفت، "شما چگونه مردمی هستید؟ آیا یک دعای ساده را نمی توانید به یاد بسپرید؟"

آنان گفتند، "این دعا خیلی طولانی است و ما مردمی بی سوادیم... و آن واژگان بزرگ بزرگ! ما نمی توانیم... لطفاٌ با ما صبوری کنید. اگر دو سه بار دیگر تکرار کنید، شاید قلق آن را به دست آوریم." پس اسقف سه بار آن دعا را خواند. آنان گفتند، "خوب، ما سعی می کنیم، ولی ما می ترسیم که آن دعای کامل نباشد، شاید چیزی فراموش شود... ولی ما سعی می کنیم."

اسقف اعظم مغرور بسیار راضی بود که کار این سه نفر را ساخته است و او می تواند به مردم خودش بگوید که،
"این ها احمق هستند. شما چرا نزد آنان می روید؟" سپس او با قایق آنجا را ترک کرد.

ناگهان پشت سرش را نگاه کرد و دید که آن سه مرد روی آب دوان دوان به سمت قایق او می آیند. او نمی توانست باور کند که چه می بیند. چشمانش را مالش داد... و در این وقت آن سه نفر کنار قایق رسیدند در حالیکه روی آب ایستاده بودند. آنان گفتند، "فقط یک بار دیگر! ما آن دعا را فراموش کردیم."

ولی با دیدن این موقعیت __" این سه نفر روی آب راه می روند و من سوار قایق هستم..." اسقف درک کرد و گفت، "شما به دعای خود ادامه بدهید. نگران آنچه به شما گفتم نباشید. فقط مرا ببخشید. من مغرور بودم. سادگی شما، معصومیت شما، دعای شما است. شما بازگردید. شما نیازی به هیچ تاییدیه ندارید."

ولی آن سه مرد اصرار داشتند، "شما این همه راه آمده اید. فقط یک بار دیگر؟ ما می دانیم که ممکن است بازهم آن را ازیاد ببریم، ولی یک بار دیگر که خوانده شود ما سعی می کنیم آن را به خاطر بسپاریم."

اسقف گفت، "من در تمام عمرم این دعا را تکرار کرده ام و دعای من شنیده نشده است. شما روی آب راه می روید و ما فقط شنیده ایم که یکی از معجزات مسیح این بوده که روی آب راه می رفته است. این نخستین بار است که من معجزه ای دیده ام. شما فقط بازگردید. دعای شما کاملاٌ خوب است."

موضوع؛ دعا نبوده، زیرا کسی وجود ندارد تا آن را بشنود. بلکه معصومیت کامل آنان و توکل آنان سبب شده بود تا آنان موجوداتی کاملاٌ جدید شوند: بسیار تازه، بسیار کودک وار؛ درست مانند گل های سرخی که در بامدادی آفتابی در زیبایی خود شکفته می شوند. حال که نخوت اسقف فروریخته بود، توانست چهره های آنان را ببیند، معصومیتشان را، وقارشان را و سرورشان را ببیند. آن سه تن از روی آب دست در دست یکدیگر بازگشتند و به آن درخت خود رسیدند.

تولستوی به سبب چنین داستان هایی از دریافت جایزه ی ادبی نوبل محروم شد. او نامزد شده بود. کمیته ی جایزه ی نوبل هر پنجاه سال یک بار سوابق خود را برای عموم منتشر می کند. وقتی آن سوابق در سال 1950 در دسترس عموم قرار گرفت، محققین برای دیدن سوابق و این که چه کسانی نامزد شده بودند و چه کسانی، و برای چه دلایلی از دریافت جایزه محروم شده بودند، شتافتند. لئو تولستوی نامزد شده بود، ولی هرگز آن جایزه را دریافت نکرد؛ و دلیلی که نوشته شده بود این بود که او یک مسیحی سنتی نیست! او داستان هایی بس زیبا نگاشته بود... چه رمان هایی.... با این که او یک مسیحی بود، ولی یک مسیحی سنت گرا نبود، جایزه ی نوبل نمی توانست به او داده شود!

 

 



:: بازدید از این مطلب : 368
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : سه شنبه 21 دی 1385 | نظرات ()
نوشته شده توسط : امین ایران

پـــذیـــرش

زندگي را همانطورکه هست , بدون هيچ توضيح منطقي و استدلالي بپذيريد وبا خوشحالی در پذیرش آن باشید.

((هاکوئین))استاد بزرگ ذن در دهکده ایی زندگی میکرد.روزی دختر یکی از بازرگانان همان دهکده باردار شد.پدرش به او بسیار فشار آوردتا وی نام معشوقه اش را برملا سازد،در نهایت دخترک به خاطر عشقی که به معشوقه اش داشت او را رسوا نکرد و نام هاکوئین و گفت که او معشوقه وی بوده است.تا زمان به دنیا آمدن نوزاد پدر سکوت کرد،اما همین که نوزاد به دنیا آمدپدر کودک را برداشت و اهالی دهکده را جمع کردوبه در خانه هاکوئین رفت و با توهین واستهزاهای فراوان عشقبازیهای خفت بار او را برملا کرد.پس از فحاشی و کتک مفصلی که به هاکوئین زدند کودک را بر سرش انداختند و گفتند:آیا این کودک را میشناسی؟این نتیجه آن گناهان ننگ آلودت است!هاکوئین کودک را در آغوش گرفت و فقط گفت:((عجب!!!))

بعد از آن استاد هر جا میرفت نوزاد را در ردای ژنده اش میپیچید و با خود میبرد.او حتی برای لحظه ایی کودک را از خود جدا نمیکرد.در شبهای بارانی یا روزهای طوفانی از خانه بیرون میرفت واز همسایگانش برای نوزاد شیر گدایی میکرد.برخی از شاگردان او پس از این رسواییه بار آمده به او پشت کردند.یک سال گذشت،مادر کودک پس از این مدت دریافت که بدون فرزندش دیگر نمیتواند به زندگی ادامه دهددر ضمن اینکه معشوقه وی بدون اینکه چیزی به او بگویدشهر را ترک گفته بود.پس نام پدر حقیقی کودک را نزد پدر خود اعتراف کرد.پدر تا حقیقت را شنید بلافاصله مردم را جمع کرد و نزد استاد رفتند.همگی بر روی پاهای استاد افتادند و گل به گردنش انداختند و ملتمسانه و عاجزانه از او طلب آمرزش و مغفرت نمودند،سپس کودک را که حالا کودکی چاق و سالم و سر زنده بودبرداشتند و رفتند.به هنگام خداحافظی هاکوئین در پاسخ به اظهارات آنها فقط گفت:((عجب!!!))

این قانون ((تاثاتا)) است،یعنی خداوند هر چیزی که بدهد یا ندهد در هر صورت خوب است.هیچ چیز بد نیست زیرا همه چیز الهی است.زندگی را همانگونه که هست بدون هیچ منطق و استدلال و خواهش یا نارضایتی بپذیرید.   ناگهان متوجه میشوید که بدون هیچ دلیلی قلبا خوشحال هستید.هرگاه خوشحالیتان با دلیل خاصی همراه باشد این شادیتان خیلی طولانی نخواهد بود.اما شادی بدون دلیل خاص سروری دائمی است که این سرور نتیجه پذیرش بی چون و چرای شماست.

با حقیقت روبرو شوید و ببینید که گذشته ها دیگر گذشته و مطمئنا هیچ تلاشی نمیتواند آن را بازگرداند.چسبیدن به آن جلوی رشدتان را میگیرد.حافظه گذشته ها را بر روی زمین بگذارید،بر روی آنها و علایق و وابستگیهایتان روبان زیبایی ببندید و محترمانه و مشتاقانه با آنها وداع کنید.کسی که در گذشته اش باقی مانده و در آن زندگی میکند خطر فسیل شدن او را تهدید میکند.ذهن با چسبیدن به گذشته ها آنها را مهم جلوه میدهد.ذهن به جای تمرکز اکنون در گذشته یا در آینده زنگی میکند.(یا حرکت به سمت عقب و یا حرکت به سمت جلو دارد.)گذشته با حضور شما وجود خارجی داشته و اینک شما دیگر آنجا نیستسد،پس دیگر وجود ندارد.آینده نیز هنوز نیامده و شما نمیتوانید پیشاپیش در آن قرار بگیرید.اکنون نیز جایی است که شما در آن حضور نداریدو جزئی از گذشته ها خواهد شد.برای چیزی که دیگر وجود ندارد گریه نکنید،حتی به اکنون نیز نچسبید زیرا آن نیز به زودی خواهد گذشت.چسبندگی شما به هر چیزی ایجاد درد و ناراحتی میکند و تو بالاخره بایستی حرکت کنی.

پس تا اکنون تو از دست نرفته،تمام زندگیت را چه خوب چه بد،چه زشت و چه زیبا،چه دوست و چه دشمن،همگی را بپذیر،اکنونت را دریاب.بدون پرداختن به گذشته ها،رهایشان کن و از درون قلبت شاد باش....

برگرفته از کتاب تمثیلهای عرفانی

( امین ایران     dr_lucifer60@yahoo.com )

 



:: بازدید از این مطلب : 394
|
امتیاز مطلب : 35
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
تاریخ انتشار : 14 مرداد 1385 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد