نوشته شده توسط : امین ایران

عشق

عشق براي انرژي هاي ما يك خروجي است. عشق يك جريان است. سازنده است و براي همين است كه جاري است و رضايت مي آورد. و آن رضايت بسيار عميق تر و بسيار باارزش تر از رضايتي است كه توسط سكس به دست مي آيد. كسي كه چنين رضايتي را شناخته باشد، هرگز به دنبال جايگزيني نمي گردد، درست مانند كسي كه جواهر دارد، هرگز در پي سنگريزه ها نيست.ولي كسي كه پر از نفرت باشد، هرگز نمي تواند راضي باشد. در نفرت، انسان جدا مي كند، چيزها را نابود مي كند. نابودكردن هرگز رضايت نمي آورد: رضايت توسط خلق كردن به دست مي آيد. كسي كه حسود است مبارزه مي كند، ولي مبارزه هرگز رضايت نمي آورد. رضايت با دادن، سهيم شدن به دست مي آيد، نه با ربودن و چنگ زدن. كسي كه در نزاع و ستيز است، چنگ مي زند و مي ربايد. ولي ربودن هرگز آن رضايتي را نمي آورد كه دادن و سهيم شدن مي آورد. انسان جاه طلب از يك مقام به مقامي ديگر مي جهد، ولي هرگز قادر نيست آرامش به دست آورد.آرامش به كساني وارد مي شود كه در سفر عشق هستند، كساني كه از يك زيارت عشق به زيارتي ديگر مي روند،نه به آنان كه در سفر قدرت و مقام هستند. فرد هرچه بيشتر سرشار از عشق باشد، در هر سلول از وجودش، رضايت، آرامش و احساس شادي و تكميل بودن بيشتري جريان دارد. نوعي شادابي و طراوت، كه نشانگر آن رضايت و سرور است او را دربرگرفته است. چنين شخصي كه چنين به رضايت رسيده است در بعد dimension سكس حركت نمي كند. و شخص براي حركت نكردن در آن بعد نبايد تلاشي كند. او فقط به اين سبب در آن بعد نمي رود كه آن رضايتي كه فرد عادت داشت براي چند لحظه توسط سكس به دست آورد، اينك توسط عشق، بيست و چهار ساعته در دسترس است.بنابراين جهت بعدي اين است كه وجود ما بيشتر در بعد عشق حركت كند. ما عشق مي ورزيم، عشق مي دهيم و در عشق زندگي مي كنيم. و براي تشرف به عشق،  لزومي ندارد كه فقط عاشق انسان ها باشيم. تشرف به عشق تشرفي است به اينكه تمامي وجودانسان عشق شده باشد. اين تشرفي است به عاشقانه زندگي كردن. فرد مي تواند يك قطعه سنگ را  چنان از زمين بردارد كه يك دوست را برمي دارد. فرد همچنان مي تواند دست كسي را طوري در دست نگه دارد كه گويي دست يك دشمن را نگه داشته است. شايد كسي قادر باشد با اشياء مادي با مراقبتي عاشقانه رفتار كند، درصورتي كه ديگري با انسان هاي ديگر طوري رفتار مي كند كه نبايد چنين حتي با اشياء مادي رفتار شود. انساني كه سرشار از نفرت است، با انسان هاي ديگر همچون اشياء بي جان رفتار مي كند، كسي كه پر از عشق است حتي به اشياء بي جان نيز شخصيت زنده مي بخشد.

امین ایران(dr_lucifer60@yahoo.com)



:: بازدید از این مطلب : 292
|
امتیاز مطلب : 29
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
تاریخ انتشار : 26 شهريور 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : امین ایران

دلایل گیاه خوار بودن انسان


چند دلیل زیر مقداری از دلایل بسیار زیادی است که ثابت می کند انسان بطور حتم جزو گیاهخواران می باشد و اشتباهاً از روی حرص، شهوت و یا شاید هم بخاطر اجبار در دورانی که یخبندان سطح کره زمین را پوشانده بود به این تغذیه غلط روی کرد و تابکلی دست از این عادت مضرش بر ندارد روی سلامت و آرامش را نخواهد دید. آنچه مسلم است در طبیعت هر چیز در جای خاص خودش قرار دارد. یک گیاه برای مرداب درست شده و دیگری برای بیابان. ساختمان دهان یک جانور برای چریدن است و دیگری برای دریدن. انسان موجودی نیست که ساختمان بدنش چیزی مقایر با قوانین طبیعت باشد. او نیز زاده طبیعت است و وابستگی نزدیکی به طبیعت داد. هر گاه او را رو یهمرفته با سایر جانوران مقایسه کنیم می بینیم نه شبیه است به جانوران درنده و نه به حیوانات چرنده. بلکه ساختمان بدن او بسیار نزدیک است به ساختمان میمونهای میوه خوار.
دلیل اول
در طبیعت آن دسته از پستانداران که آب را هنگام نوشیدن لیس می زنند مثل گربه، ببر، خرس و گرگ، گوشتخوار هستند و هر کدام که آب را می مکند یا هورت می کشند مانند گاو، فیل و انسان گیاهخوار می باشند .
دلیل دوم
انسان و بقیه گیاهخواران قادرند آرواره پائین خود را بدون تکان دادن سر علاوه بر بالا و پائین به طرفین نیز تکان دهند در حالیکه درندگان از حرکات جنبی فکین که جهت آسیاب کردن دانه به گیاهخواران داده شده عاجز می باشند.
دلیل سوم
آرواره جانوران گوشتخوار دارای دندانهای شمشیری شکل هست که به دو دندان نیش بزرگ برای پاره کردن مجهز است این آرواره ها بسیار پر قدرت و خرد کننده می باشند، اما در گیاهخواران دندانها صاف و مسطح هستند و دندانهای کلبی همسطح بقیه دندانهاست، آرواره ها ضعیف هستند و برای فشارهای شدید طراحی نشده اند. نوع دندانهای انسان او را جزو لاینفک گروه گیاهخواران قرار می دهد. (این تفاوت حتی در مینای دندانها هم مشاهده می شود) .
دلیل چهارم
در ساختمان بدن گوشتخواران بعلت قابلیت فساد پذیری سریع گوشت طول روده ها کوتاه است تا حیوان بتواند هر چه زودتر آنرا دفع نماید. زیرا غذاهای گوشتی پس از هضم در روده محیط بسیار مناسبی برای رشد باکتریهای مواد آلی از هم پاشیده و فاسد شده بوجود می آورد. گیاهخواران منجمله انسان دارای روده های درازی می باشند برای اینکه مواد غذایی به آهستگی مواد مغذی را پس می دهند، و از اینجاست که تغایر غذای یک گوشتخوار با گیاهخوار مشهود می گردد. تبدیل و هضم غذای گیاهخواران به وسیله انفعالات تخمیری با همراهی دسته های مختلف میکروبهای گیاهی انجام می گیرد. با این تفاوت که آن دسته از میکربها که برای گوشتخواران مناسب است برای گیاهخواران مناسب نیست. حتی اگر بدن برای تعدیل آن کوشش کند. این ثابت می کند گوشت یک غذای اشتباه و مضر برگیاهخواران می باشد .
دلیل پنجم
معده انسان و عضلات آن بسیار ظریف و حساس است و به هیچ وجه قادر به هضم کامل غذاهای گوشتی نیست در حالیکه معده خشن گوشتخواران با عضلات پولادینش کار اصلی هضم را انجام می دهد. این اساسی ترین دلیل برای هضم نکردن غذا، یبوست و دل درد در آدمهائیست که از گوشت برای خوراک استفاده می کنند .
دلیل ششم
ترشح غده های معده و لوزالمعده انسان و بقیه حیوانات گیاهخوار به بافتهای گوشت بسیار کم اثر است و نمی توانند قادر باشد مانند ترشحات غدد یک درنده، گوشت (و همچنین استخوان حیوانات) را نرم و حل کنند.
دلیل هفتم
گوشت دارای ازت زیادی است که دفع آن از عهده کبد جانوران گیاهخوار ساخته نیست و همین علت اصلی امراضی چون نقرس و ناراحتیهای کبدیست که بکرات نزد افراد گوشتخوار دیده می شود، بوی بد دهان و بعضی از انواع سردردها و سرگیجه ها نیز زائیده همین سبب است .
دلیل هشتم
انسان قادر نیست مانند حیوانات گوشتخوار از جسد حیوانات بطور کامل و طبیعی استفاده کند. وقتی شیر، روباه یا هر حیوان دیگری طعمه اش را شکار می کند فقط گوشتهای ران و سر و سینه آنرا نمی خورد بلکه گوشت، پوست و استخوان را با هم می بلعد و با این کارش تعادلی از نقطه نظر احتیاجات گوناگون بدن به مواد مختلف غذایی بر قرار می کند .
دلیل نهم
چاک دهان گوشتخواران بسیار عریض است بطوریکه می توانند هنگام بلعیدن آنرا بحد زیادی بازنمایند، چاک کوچک دهان انسان دلیل محکم دیگری بر میوه خوار بودن اوست .
دلیل دهم
چربیهای موجود در گوشت حیوانات به زحمت از بدن گیاه خواران دفع می گردد و اغلب بصورت پیه در ناحیه های شکم، ران، باسن و غبغب مردم گوشتخوار ذخیره می شود، همین چربیهاست که در جدار داخلی رگها جمع شده و حرکت خون را نامنظم می سازد
سکته های قلبی حاصل این تغذیه اشتباه و شکم پرستانه است. مصرف چربیهای گیاهی مثل روغن زیتون، آفتابگردان و غیره هیچوقت دیده نشده که عارضه ای ایجاد کند .
دلیل یازدهم
حیوانات گوشتخوار می توانند به سرعت بدوند و شکار خود را در حال گریز بگیرند اما انسان چون میوه خوار است، قادر به این کار نیست و در عوض به راحتی دانه از گیاهان بر می چیند یا از درختان بالا میرود و برای خوراکش میوه می کند .
دلیل دوازدهم
چشم گوشتخواران بر خلاف چشم انسان و دیگر جانوران گیاهخوار که نامتغییر می باشد قادر است در تارکی ببیند و مردمکش کوچک و بزرگ شود.
دلیل سیزدهم
پروتئین حاصله از گوشت برای جذب شدن، معده انسان را به یک کار طاقت فرسا وامی دارد در حالیکه پروتئین های نوع گیاهی راحت تر جذب شده و بدن انسان و دیگر حیوانات گیاهخوار آنها را آسان تر قبول می کند.
دلیل چهاردهم
حیوانات گوشتخوار می توانند بوی جانوران دیگر را از خیلی دور استشمام کنند. انسان اصلاً قادر به این کار نیست.
دلیل پانزدهم
تمام گوشتخواران قادرند برای بچنگ آوردن شکار، خود را اگر لازم باشد، ساعتها (بی حرکت) پنهان کنند و بطور غریزی حیله های گوناگونی را برای فریب دادن طعمه می دانند، انسان نه می تواند چند دقیقه جائی بند شود و نه قادر است در جائیکه هموار نیست راه برود .
دلیل شانزدهم
طبع انسان چون میوه خوار است، همانگونه که گوشتخواران از دیدن اجساد خون آلود اشتهایشان تحریک می شود او نیز از دیدن، بوئیدن و چشیدن میوه ها و سبزیجات لذت می برد و خوشش می آید و در مقابل از دیدن اجساد خون آلود و دل و روده در آمده حالش بهم می خورد و غمگین و ناراحت می شود. (درضمن گیاهخواران و از جمله انسان بسیار علاقه مند اند که میوه ها را به صورت خام بخورند، این در حالیست که خوردن گوشت خام برای انسان تهوع آور و غیر قابل قبول می باشد.- انسان طبیعتاً از گشتن و خون گریزان است.)
دلیل هفدهم
میوه جات و سبزیجات خام از خاصیت شدید شفا بخشی و دفع میکروب برخوردارند که برای سلامت انسان بسیار ضروریست. برعکس میوه ها و سبزیجات ، گوشت اکثر اوقات ناقل ویروس ها و میکروبهای خطرناک است، بخصوص انواع و اقسام کرمها معمولاً از راه گوشت به انسان منتقل شده در جدار روده می چسبند و شخص گوشتخوار را مبتلا به کم خونی، زردی، رنگ پریدگی، لاغری، ضعف بنیه، پر خوابی و بی حوصلگی می کنند. هر چند پختن تا حدودی این کرمها را از بین می برد ولی تصور از بین بردن تمام این موجودات خطرناک از راه پختن یک راه اساسی نیست زیرا که خیلی از آنها می توانند درجه حرارتهای بسیار شدید را نیز تحمل کنند و تازه آنهائی که از بین می روند مواد زائد سمی خود را همچنان باقی می گذارند و آن اکثریتی که از بین نمی روند در بدن بسرعت رشد کرده و زندگی را بر شخص گوشتخوار تنگ می گردانند. اگر شما نیز گوشتخوار هستید چه بسا که مبتلا به این کرما، ویروسها و انگلها بوده، ولی خودتان از آن خبر نداشته باشید.
دلیل هجدهم
بزاق انسان و دیگر گیاهخواران جهت آماده کردن مواد نشاسته ای برای هضم در دهان، دارای آمیلاز است، اما بزاق دهان گوشتخواران فاقد این ماده می باشد .
دلیل نوزدهم
قسمتهای مختلف گوشت بطور وحشتناکی از اسید ئوریک (اوره) برخوردار است مثلا یک کیلو گوشت گوساله دارای 30 گرین و یک کیلو جگر بیش از 40 گرین اسید ئوریک دارد، در وضعیکه تمام اسید ئوریکی که بدن خود می سازد و دفع می کند در روز از طریق کلیه ها فقط 6 گرین می باشد و اضافه بر این مقدار کاری دشوار برای کلیه ها بوجود آورده شخص را به امراض گوناگون سخت که ناشی از تراکم اسیدئوریک در بدن باشد مبتلا می سازد. این بیماریها تا وقتی مریض به خوردن گوشت ادامه می دهد هرگز دیده نشده که علاج قطعی داشته باشد .
دلیل بیستم
چرندگان و پرندگان گیاهخوار همدیگر را می شناسند و به مهربانی در کنار یکدیگر می توانند زندگی کنند، مرغ و خروسها لابلای دست و پای گاو گوسفند بدون آنکه ترسی به خود راه بدهند می لولند و دنبال دانه می گردند، اما همینکه گرگ یا روباهی نزدیک شود به طور غریزی از آنجا می گریزند این حالت در انسان هم دیده شده که از حیوانات درنده فرار کند .
دلیل بیست و یکم
دستهای انسان که به گروه گیاهخواران تعلق دارد برای دریدن ساخته نشده است انگشتان دست او نشان میوه خوار بودن اوست، والا می بایست از پنجه هائی برنده و تیز بر خوردار باشد .
دلیل بیست و دوم
کنترل حرارت بدن به دو طریق انجام می گیرد. یکی با عرق کردن و دیگری با آویختن زبان از دهان و تنفس های سریع. کلیه گیاهخواران از طریق اول با استفاده از مجراهای موجود در روی پوست خود و تمامی گوشتخواران به طریق دوم با در آوردن زبان و تنفس سریع اینکار را انجام می دهند مثل سگ و گرگ .
عرق کردن در گیاهخواران باعث دفع طبیعی سموم احتمالی موجود در گیاهانی که گیاهخوار خورده خواهد شد و چنانچه انسانی از خوراک گوشتی استفاده کرده باشد چون میزان سموم و مواد زائد از میزان طبیعی بالاتر می رود، عرق تن او بد بود و متعفن خواهد گردید .
دلیل بیست و سوم
گوشتخواران تقریباً ده برابر گیاهخواران جوهر نمک (اسید هیدروکلوریک) در بدن خود تولید می کنند که بیشتر در هضم قسمتهای استخوانی گوشت بکار گرفته می شود. و با توجه به میزان جوهر نمک در بدن آدمی هرگز نمی شود او را یک گوشتخوار به حساب آورد .

دلیل بیست و چهارم

انسان می تواند در رژیم غذایی خود گوشت را به سادگی حذف کند و در این راستا ادعا می شود که رو به سلامت بیشتر هم خواهد گذاشت، ولی او هیچگاه نمی تواند غذای طبیعی خود را که گیاهان می باشد حذف کند و به زندگی ادامه دهد. این در حالیست که گوشتخواران می توانند بدون خوردن گیاه زندگی کنند و سالم باقی بمانند.

امین ایران(dr_lucifer60@yahoo.com)



:: بازدید از این مطلب : 274
|
امتیاز مطلب : 25
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
تاریخ انتشار : 26 شهريور 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : امین ایران

در مورد مرگ

"شما در مورد مرگ و مردن بسيار سخن گفته ايد. چنين فهميده ام كه شما گفته ايد كه مردم از خود مرگ به اين دليل مي ترسند كه نمي توانند واقعاً تصور كنند كه براي آنان نيز رخ خواهد داد. آيا وقتي كه من از فكر مرگ خودم احساس هيجان زياد مي كنم، خودم را گول مي زنم؟ چنين احساس مي كنم كه اگر براي آن واقعه آمادگي وجود داشته باشد،  اگر تاجاي ممكن در مورد آن آگاهي گردآوري شده باشد و در محيطي شعف آور و با دوستاني مهربان صورت گيرد، مرگ مي تواند اعجاب آورترين تجربه باشد؟

ج:

" خود مرگ وجود خارجي ندارد. آنچه كه واقعاً رخ مي دهد، تحول آگاهي است از يك شكل به شكلي ديگر، يا در نهايت و در غايت، از شكل به بي شكلي. تمام نكته در اين است كه آيا شخص مي تواند آگاهانه بميرد و يا اينكه به روش متداول ،  در ناآگاهي مي ميرد. طبيعت چنين مقرر ساخته كه پيش از مرگ، شخص كاملاً بيهوش شود، وارد كوما coma  شود، تا چيزي را نشناسد.اين فقط بزرگترين عمل جراحي ممكن است. اگر جراح بخواهد بخشي كوچك از بدن را بردارد، بايد بيمار را بيهوش سازد، درغير اينصورت هرگونه امكاني هست كه درد چنان زياد باشد كه قابل تحمل نباشد. و در درد و رنج، عمل جراحي شايد موفقيت آميز نيز نباشد.آنچه كه جراح ها انجام مي دهند، طبيعت هزاران سال است كه انجام داده است و عمل جراحي طبيعت بسيار عظيم تر است. تمام بدن را مي برد، نه تنها يك بخش از آن را، طبيعت در هنگام مرگ، آگاهي را به يك شكل ديگر منتقل مي كند.فقط وقتي كه تقريباً به اشراق رسيده باشي ،  درست در مرز اشراق باشي ،  مي تواني هشيار بماني، زيرا تمام روند اشراق، آفرينش فاصله بين تو و بدنت است، بين تو و ذهنت. اگر آن فاصله كافي باشد، آنوقت مي تواني هشيار بماني و هرچيزي مي تواند براي بدن رخ بدهد ،  مي تواني آن را تماشا كني، گويي كه براي ديگري رخ مي دهد.آنگاه مرگ پديده اي واقعاً اعجاب آور و هيجان انگيز است، ولي نه قبل از آن. به عبارتي ديگر: براي زيبامردن، فرد بايد زيبا زندگي كند. براي اينكه انسان در هيجان و سرور و اعجاب بميرد، بايد زندگيش را براي شعف، هيجان و اعجاب آماده كند. مرگ فقط نقطه ي فراز است، نقطه ي اوج زندگيت است. مرگ مخالف با زندگي نيست،  زندگي را ازبين نمي برد.براي همين است كه گفتم مرگ آنطور كه تصور مي شود، وجود خارجي ندارد.مرگ درواقع، به بدن فرصتي ديگر براي رشد مي دهد. و اگر به تمامي رشد كرده باشي، نيازي به فرصتي ديگر نيست، آنوقت وجود تو وارد وجود غايي مي شود. تو ديگر قطره اي كوچك و جدا نيستي، بلكه تمامي اقيانوس وجود هستي.پ د آسپنسكي P.D. Ouspensky در كتابش تريتوم اورگانومTeritum Organum  ،  يكي از بااهميت ترين كتاب ها ،  جملات زيباي بسياري دارد، ولي اين جمله از همه مهم تر است. در رياضيات معمولي ،  و او يك رياضي دان بود ،  جزء، جزء است و كل، كل. جزء نمي تواند كل باشد و كل نيز نمي تواند جزء باشد. ولي در رياضيات معرفت consciousness ، اوضاع كاملاً فرق مي كند ،  در اينجا جزء مي تواند كل بشود و كل مي تواند جزء بشود، درواقع، اين دو يكي هستند. به جاي استفاده از واژه ي "جزء"، بايد بگوييم، "تو وجودي ظريف و كوچك داري، تصويري كوچك از آن كل. و وقتي كه بدن از بين برود: آن تصوير كوچك با  آن تصوير بزرگ يگانه مي گردد."مرگ هيجاني عظيم است، ولي فقط براي آنان كه در جهت آن كار مي كنند و آن را پديده اي باهيجان مي سازند. كليد در اين است كه تو بايد هشيار بماني.شنيده ام كه سه دوست ،  يك جراح، يك سياست باز و يك قاضي ،  در هنگام پياده روي صبحگاهي خود مشغول حرف زدن بودند. در مورد همه چيز حرف مي زدند و به اين نكته رسيدند كه حرفه ي كداميك از آنان از همه قديمي تر است. قاضي گفت، "البته ي حرفه ي من، زيرا تا آنجا كه ما مي دانيم، هرچه كه به عقب باز مي گرديم، انسان وحشي تر و جاني تر و حيواني تر بوده است. براي حفظ صلح و برپاداشتن جامعه و حفاظت از افراد بيگناه به وجود ما نياز بوده است. و حتي انسان، اينگونه كه ما مي بينيم به مذاهب مختلف، به ملت ها و نژادها و گروه هاي كوچك تر تقسيم شده است و اين ها با هم مي جنگند و در سراسر دنيا اغتشاشي هميشگي وجود دارد. بدون نظام قضايي، پرهيزكردن از اين اغتشاش ها و نجات دادن بشريت غيرممكن است." حرف هايش جذاب بودند، ولي آن سياست باز خنديد و گفت، "مي تواني ديگران را گول بزني، ولي نه مرا.  نخست، به من بگو، اگر من وجود نداشته باشم، چه كسي آن اغتشاشات را برپا مي كند؟  براي هر جنايتي، وجود يك سياست باز الزامي است." باوجودي كه هيچ سياست بازي اين را نمي پذيرد، ولي چيزي كه او گفت درست است. جراح گفت، "شايد حق با شما باشد، ولي هيچكس نمي تواند با يك جراح رقابت كند. عمل جراحي نخستين چيز بوده: خدا يك دنده از آدم را برداشت و از آن حوا را ساخت. اين يك جراحي معجزه آسا بود. و اين بايد دقيقاً در آغاز بوده باشد، نمي توانيد از اين بيشتر به عقب برويد." ولي حتي براي درآوردن آن دنده هم، خدا بايد آدم را بيهوش كرده باشد.

كتاب هاي عجيبي از زمان هاي قديم برجاي مانده است ،  كه بايد به تمام دنيا معرفي شوند. حدود پنج هزار سال پيش در هندوستان مردي زندگي مي كرد به نام سوشروت  Sushrutو او كتابي در مورد جراحي نوشته است. و قسمت اعجاب آور اين است كه هرآنچه را كه ما امروز انجام مي دهيم، در آن كتاب وجود دارد،  ابزار، روش ها، همه چيز ،  حتي بيهوشي. در كوه هاي هيماليا گياه كوچكي پيدا مي شود كه فقط چند قطره از عصاره ي آن كافي است تا انساني را براي ساعت ها بيهوش كند. هنوز هم در دسترس است.  بنابراين اگر در جراحي هاي كوچك ما، از همان ابتدا.... بيهوشي مطلقاً ضروري باشد.... مرگ عظيم ترين عمل جراحي است. تمامي بدن بايد از آن وجود گرفته شود، وجودي كه با آن بدن بسيار هويت گرفته و به آن چسبيده است. اين كار در هنگام بيهوشي ممكن است.تعداد بسيار اندكي از مردم هستند كه در هشياري مي ميرند و ترس از مرگ هم براي همين است، زيرا تعداد بسيار اندكي هشيارانه زندگي مي كنند. هرآنچه كه مايلي مرگ تو باشد، نخست بگذار كه زندگيت چنان باشد ،  زيرا مرگ از زندگي جدا نيست، مرگ پايان زندگي نيست، بلكه فقط يك تغيير است. زندگي ادامه دارد، ادامه داشته است و هميشه ادامه خواهد داشت. ولي شكل ها بي فايده مي شوند، كهنه مي شوند و به جاي اينكه سبب شادي باشند، يك بار سنگين مي شوند ، بهتر است شكلي جديد و تازه به زندگي  داده شود. مرگ يك بركت است، يك مصيبت نيست.

امین ایران(dr_lucifer60@yahoo.com)



:: بازدید از این مطلب : 306
|
امتیاز مطلب : 28
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
تاریخ انتشار : 12 شهريور 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : امین ایران

ذهن: دوست يا دشمن؟

 

سوال:

 شما در مورد بي ذهني صحبت مي كنيد، اما اين موضوع چگونه در زندگي همگان عملي است؟

 ج:

من نمي گويم كه وقتي شما به مثابه بي ذهني تجديد حيات يافته ايد، نمي توانيد از ذهن استفاده كنيد. ذهن كاربردهاي محدود خود را داراست. آن را به كار ببريد. من نميگويم وقتي در دفتر كارتان كار ميكنيد، بي ذهن باشيد. من نمي گويم وقتي در فروشگاه يا كارخانه خود كار مي كنيد، بي ذهن باشيد. مي گويم كاملا هم با ذهن باشيد. ذهن را به كار ببريد، اما به طور مداوم، بيست و چهار ساعته، در روز و در شب، آن را با خود حمل نكنيد. ديگر آن را با زور همراه خود نكشانيد. همان طور كه يك صندلي را به كار مي بريد، آن را هم به كار ببريد. شما صندلي را همه جا، هر جا كه مي رويد، صرفا به دليل اينكه ممكن است به آن نياز داشته باشيد، همراه خود حمل نمي كنيد. اگر بدانيد چگونه بي ذهن باشيد، ذهن ابزار زيبايي است.شما مي گوييد: لطفا چيزي راجع به ذهن و عملكرد آن در حين شاهد بودن بگوييد. حين شاهد بودن، ذهن همچون يك كامپيوتر زنده، يك مكانيزم اما جدا از شما باقي مي ماند؛ شما ديگر با آن مرتبط نيستيد. وقتي هر خاطره اي را كه ميخواهيد، ميتوانيد از ذهن استفاده كنيد، دقيقا همان طوري كه مي توانيد ضبط وت خود را روشن كنيد. ذهن واقعا يك ضبط صوت است. اما هميشه روشن نيست، بيست و چهار ساعت روشن نيست. وقتي نياز باشد، شاهد، مرد مراقبه، مرد آگاهي، قابليت آن را دارد كه ذهن را روشن يا خاموش كند. آنگاه كه احتياج باشد، او ذهن را روشن مي كند...وقتي كه در حال مشاهده ايد، ذهن باقي مي ماند، اما بي وقفه كار نمي كند. هويت شما، يكساني شما شكسته است. شما ناظريد، ذهن مورد نظاهر است. اين يك مكانيزم زيباست، يكي از زيباترين مكانيزم هايي كه طبيعت به شما داده است. بنابراين، وقتي كه به يك خاطره واقعي نياز هست، ميتوانيد از آن استفاده كنيد – براي شماره هاي تلفن، براي نشاني ها، براي نام ها، براي چهره ها، براي حساب كتاب و... ابزار خوبي است، اما همه اش همين است. نيازي نيست كه همواره و بيست و چهار ساعته بر شما سوار باشد. در حيني كه خوابيد، بر قفسه سينه شما نشسته است و شما را شكنجه ميكند، برايتان كابوس مي آفريند. تمامي انديشه هاي مربوط و نا مربوط يكريز ادامه مي يابند.هنگامي كه شخص روي موضوعي كار مي كند، ميتواند ذهنش را به كار گيرد؛ از آن پس منطق يك وسيله عالي است. و همين شخص آنگاه كه به داخل حجره مراقبه خود نقل مكان مي كند و به درون بي ذهني فرو مي رود، مي تواند ذهن را كنار بگذارد؛ زيرا شما ذهن نيستيد – ذهن صرفا يك ابزار است، دقيقا مثل دست من، عينا شبيه پاهايم. اگر بخواهم راه بروم از پاهايم استفاده ميكنم و اگر نخواهم راه بروم از پاهايم استفاده نمي كنم. اگر سعي داريد موضوعي را بشناسيد، دقيقا به همين طريق مي توانيد از ذهن به طور منطقي استفاده كنيد. در اين صورت كاملا بجاست؛ در اينجا جفت و جور است و زماني كه به سوي درون حركت مي كنيد آن را كنار بگذاريد. اينك پاها مورد نياز نيستند؛ فكر كردن مورد احتياج نيس. حال به وضعيت سكوت عميق بي ذهني نياز داريد.و اين مي تواند براي ضخص اتفاق افتد و هنگامي كه من اين را مي گويم، بر اساس تجربه شخصي خود مي گويم. من هر دو را  انجام داده ام. وقتي كه نياز باشد، مي توانم يك يوناني منطقي شوم. آنگاه هم كه نياز نباشد، مي توانم به عينه يك هندي پوچ و غير منطقي باشم. بنابراين، وقتي من اين را مي گويم شوخي نمي كنم، جدي مي گويم و اني هم يك فرضيه نيست، اين را به همان طريق تجربه كرده ام. ذهن مي تواند مورد استفاده قرار گيرد، مي تواند كنار گذارده شود. ذهن يك ابزار است، يك ابزار بسيار زيبا؛ احتياجي نيست كه خيلي دل مشغول آن بود. زيادي جزمي بودن ضروري نيست؛ نيازي نيست كه با آن تثبيت شويد. در آن صورت يك مرض مي شود. فقط مردي را در نظر بگيريد كه مي خواهد بنشيند، اما نمي تواند بنشيند؛ چرا؟ چون مي گويد: من پا دارم – چگونه مي توانم بنشينم؟ يا به مردي فكر كنيد كه مي خواهد آرام و ساكت باشد، اما نمي تواند آرام و ساكت شود، چون مي گويد: من ذهن دارم! اين شبيه به هم هستند.انسان بايد چنان قابل شود كه حتي ظريف ترين ابزار، يعني ذهن را بتواند به كناري بگذارد و بتواند خاموشش كند. اين ميتواند انجام شود، اين انجام شده است؛ اما در يك مقياس بزرگ صورت نپذيرفته است. ولي بيشتر و بيشتر صورت خواهد پذيرفت. اين چيزي است كه من سعي دارم در اينجا با شما انجام دهم.

امین ایران(dr_lucifer60@yahoo.com)

 

 

 

 

 



:: بازدید از این مطلب : 336
|
امتیاز مطلب : 37
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
تاریخ انتشار : 10 شهريور 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : امین ایران

عجله نكن، فرصت نيست!

سوال:

اين جمله را از كتابي به ياد دارم: (زائر براي رسيدن به تقديرش ضروري است كه بي درنگ حركت كند، اما بدون تعجيل. اين بسيار مبرم است كه او به تقدير خود برسد، اما براي عجله كردن فرصت نيست.) ممكن است لطفا بر اين جمله تفسيري بيان كنيد؟

ج:

شما در پر حرفي و لفاظي گير كرده ايد؛ والا پيام بسيار ساده است.

و اين بايد براي شما ساده باشد، چون هماني است كه من دارم به طرق بسيار بيان ميكنم.

اول، موقعيت در هر لحظه اي اضطراري است، آن هم به دليل ساده كه شما نمي توانيد روي لحظه آتي حساب كنيد؛ انيكه آن لحظه خواهد آمد يا نه، دست شما نيست. بنابراین، در هر لحظه ما در اضطراب و فوريت زندگي مي كنيم. اگر ميخواهيد كاري بكنيد، همين حالا و اينجا بكنيد، چون چگونه مي توانيد آن را به تعويق بيندازيد؟دوم، شما مي گوييد: اين جمله را از كتابي به ياد مي آوردم كه زائر براي رسيدن به تقديرش ضروري است بي درنگ حركت كند... – قطعا اگر شما مي خواهيد به سوي خويش حركت كنيد؛ بايد حتي يك لحظه را هم از دست ندهيد، چون هميشه يك امكان وجود دارد كه مرگ تداخل كند. اما شما بايد به  مشكل برخوده باشيد، چون اين جمله قطعا از يك عارف بزرگ بيرون تراويده است... اما بدون تعجيل.بي درنگ  حركت كنيد، چون ضروري است اما بدون تعجيل، چون در تعجيل شما يكپارچه نيستيد، در تعجيل هميشه به تاخير دچاريد؛ در تعجيل ضروريات را فرامويش مي كنيد، در تعجيل نيازمند زمان هستيد.

فقط به صرف شتاب داشتن، شما به وقت احتياج داريد – و هيچ فرصتي وجود ندارد. همه و همه اش همين لحظه است، و موقعيت اضطراري است.شما بدون توافق خود زاده شده ايد، بدون قرارداد؛ حتي بي اجازه خود متولد شده ايد. اين دست شما نبود، شما بدون هيچ اطلاعي از قبل خواهيد مرد، بدون تعيين يك وعده و زمان مشخص – اين دست شما نيست. وقتي كه مرديد نميتوانيد شكايت كنيد؛ و هنوز هم زاده نشديد، هيچ كجايي نيستيد.هستي از چه كسي بايد بپرسد: " ميخواهيد متولد شوي يا نه؟ "بنابراين آنچه كه شما واقعا در دستان خود داريد استوار و محكم و واقعي، فقط همين لحظه است كه در آن ميتوانيد خردمندانه يا احمقانه عمل كنيد؛ به عبارت ديگر در آن ميتوانيد همچون يك مراقبه كننده و يا يك فرد پيش پا افتاده و عادي باشيد.... اما آن عبارت واقعا زيباست.شما به اين سبب گيج شده ايد كه نميتوانيد فكر كنيد كه اين ديگر چه نوع ديوانگي است. اول شما مي گوييد كه اين اضطراري است و اضطرار شتاب مي آفريند و بعد تكذيب ميكنيد كه نبايد تعجيل كرد، اما مسئله چنان ضروري و اضطراري است كه بايد بدون درنگ شروع كنيد. شما در كلمات گيج مي شويد. من به شما خواهم گفت كه چگونه انسان مي تواند در كلمات زيبا گيج و منگ شود.

" دو مرد وارد كافه اي شده و شروع كردند به حرف زدن! يكي از آنها گفت: تو فكر ميكني مشكلات خانوادگي داري؟ پس به وضعيت من گوش كن؛ چند سال پيش، من با بيوه جواني آشنا شدم كه دختري تازه بالغ داشت و با هم ازدواج كرديم. بعدها پدرم با نا دختري من ازدواج كرد، اين ازدواج نا دختري ام را نا مادري ام سات و پدرم دامادم شد، همچنين همسرم مادر زن پدر شوهرش شد! بعد؛ دختر همسرم، نا مادري ام صاحب يك پسر شد. اين پسر نا برادري ام بود، چون پسر پدرم بود، اما وي همچنين پسر دختر همسرم بود كه بدين ترتيب نوه همسرم ميشد، اين اتفاق مرا پدربزرگ نابرادري ام كرد. اين چيزي نبود تا زد و همسرم صاحب يك پسر شد، حالا، خواهر پسرم، نا مادري ام، مادر بزرگ پسرم هم شد؛ بدين ترتيب پدر من شوهر خواهر پسرم شد كه نا خواهري اش زن پدرم بود، من نا پدري نا مادري ام هستم، و زنم عروس دختر خودش....  و تو فكر ميكني مشكلات خانوادگي داري!!؟"

فقط در كلمات گير نكنيد!

وضعيت بسيار واضح و آشكار است، وضعيت اضطراري است چون شما هيچ تضميني براي ثانيه بعدي نداريد. شما مجبوريد بيدرنگ شروع كنيد، چون نميتوانيد چيزي را به تعويق بياندازيد – آينده ضمانت نشده است و در عين حال عجله هم نمي توانيد بكنيد، چون عجله وقت گير و زمان بر است.بنابراين ساكت، آرام، بدون شتاب، بدون هيچ تنش، بدون هيچ اضطراب و دلهره اي بيدرنگ به درون خويش حركت كنيد. اين اضطراري است، اگر مراقبه براي شما ضروري و اضطراري نشود اين حركت و رسيدن به تقدير هرگز اتفاق نمي افتد، شما پيش از آن خواهيد مرد. مراقبه را در فهرست كارهاي روزانه خود به عنوان مهمترين كار قرار دهيد، ضروري و اضطراري و شماره يك!

اما در زندگي شما مراقبه دقيقا در انتهاي فهرست كارهاي روزانه است – و آن فهرست مدام بزرگتر هم ميشود و قبل از اينكه فهرست كارهاي روزانه را تمام كنيد، خودتان تمام شده ايد، بنابر اين براي مراقبه هرگز زمان فرا نميرسد.پس من اين وضعيت را ساخته و پرداخته هر آنچه كه ميخواهد باشد، به مثابه وضعيتي بي اندازه بارز تلقي مي كنم.سعي نكنيد جمله را بفهميد؛ من آن عبارت را برايتان در قطعاتي واضح و آشكار بريدم، بنابراين سردرگم نيستيد.هيچ فرصتي براي تعجيل نيست، هيچ فرصتي براي نگراني نيست؛ در يك آن، چه ميتوانيد بكنيد؟ فقط يك چيز: ميتوانيد در اندرون خويش قرار و آرام بگيريد.همين بزرگترين نقل و انتقال براي هستي شما خواهد بود، براي وجودتان. به طور قطع اين ضروري ترين و اضطراري ترين چيز است كه ما سعي مي كنيم هر قدر كه ممكن است به تعويقش اندازيم.

سفر سترگ زياد: از اينجا تا اينجا

امین ایران(dr_lucifer60@yahoo.com)



:: بازدید از این مطلب : 339
|
امتیاز مطلب : 39
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
تاریخ انتشار : 10 شهريور 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : امین ایران

آیا جایی برای دعا وجود دارد؟

اگر خدا وجود نداشته باشد، آیا جایی برای دعا وجود دارد؟ 
جایی برای دعا وجود ندارد، زیرا دعا خدا-محور است. اگر خدایی وجود نداشته باشد، نزد چه کسی می توانی دعا کنی؟ تمام دعا ها کاذب هستند، زیرا کسی وجود ندارد که به آن ها پاسخ دهد، کسی نیست که بشنود. تمام دعا ها تحقیر، توهین و تنزل از مقام انسانی است. تمام دعاها زشت هستند! تو نزد افسانه ای زانو می زنی که وجود ندارد.
و تو در دعا چه می کنی؟ گدایی: "این را به من بده، آن را به من بده" __کاملاٌ گدایانه: "خدایا نان روزانه ام را به من بده!" آیا نمی توانی یک بار برای همیشه درخواست کنی؟ چرا باید هرروز درخواست کنی؟! و پنج میلیارد نفر دعا
می کنند، و فقط یک نفر که می شنود! آیا فکر می کنی که او سالم باقی بماند؟ "نان روزانه ام را به من بده!" چرا برای تمام عمرت درخواست نکنی و تمامش نکنی؟! یک بار دعا کفایت می کند!
ولی تو هرروز او را به زحمت می اندازی، مانند یک زن که به شوهرش نق می زند، صبح و شام.
و محمدیانی هستند که پنج بار در روز دعا می کنند. آنان نق زن های بزرگی هستند!
من قبلاٌ در اودیپورUdaipur اردوگاه های مراقبه برگزار می کردم. فاصله ی زیادی با جبل پور که در آن زندگی می کردم داشت. سی و شش ساعت طول می کشید، زیرا در آن زمان بین این دو شهر خط هوایی وجود نداشت. در جبل پور یک فرودگاه بود ولی فرودگاهی نظامی بود و برای عموم مجاز نبود. پس باید با قطار می رفتم و در تقاطع های بسیار قطار عوض می کردم. اول باید در کاتنیKatni  قطار عوض می کردم، سپس در بیناBina ، سپس در آگراAgra . سپس باید در چیتااورگارChittaurgarh قطار را عوض می کردم تا عاقبت به اودیپور برسم. و عجمیرAjmer   به چیتااورگار بسیار نزدیک است. عجمیر یکی از پایگاه های قوی محمدیان است. پس در آن قطار شمار زیادی از محمدیان وجود داشتند. و قطار مجبور بود برای ورود قطاری دیگر که مسافرانی را برای اودیپور می آورد، یک ساعت در آن ایستگاه متوقف شود.
پس من برای یک ساعت در سکوی قطار قدم می زدم. تمام محمدیان در آنجا به صف نماز ایستاده بودند، و من از آنان لذت می بردم! نزدیک یک نفر می رفتم و می گفتم، "قطار داره حرکت می کنه!" و او می پرید. سپس از من عصبانی می شد و می گفت، "تو نماز مرا برهم زدی!" می گفتم، "من نماز هیچکس را برهم نمی زنم، من فقط نماز خودم را
می خوانم! این خواست قلبی من است که قطار باید هم اکنون راه بیفتد. من با تو حرف نمی زدم! من حتی اسم تو را نمی دانم." او می گفت، "این عجیب است... درست وسط نماز من؟!
می گفتم، "این که تو می خواندی نماز نبود، چون من تماشا می کردم __ تو بارها و بارها به قطار نگاه کردی." آن شخص می گفت، "درست است."
و همین اوضاع در سراسر سکو وجود داشت. من قدری بالاتر می رفتم و نزدیک چند نفر که جمع شده بودند می رفتم و می گفتم، "قطار درحال راه افتادن است." و بازهم یک نفر دیگر بالا می پرید و عصبانی می شد: "تو کی هستی؟ به نظر آدمی مذهبی می آیی و آنوقت در حین نماز مزاحم مردم می شوی."می گفتم، "من مزاحم کسی نمی شوم. من فقط نزد خدا دعا می کنم که قطار همین الان راه بیفتد!"دعاهای شما چیستند؟ گدایی برای این، گدایی برای آن. دعاهای شما، شما را به حد یک گدا تنزل می دهد.
مراقبه شما را به یک پادشاه تبدیل می سازد.
کسی وجود ندارد که دعاهای شما را بشنود؛ کسی وجود ندارد که به دعاهای شما پاسخ بدهد. تمامی مذاهب شما را برونگرا می سازند تا شما به درون رو نکنید. دعا یک چیز برون گرا است. خدا آنجا هست و شما نزد آن خدا فریاد می کشید. ولی این شما را از خودتان دور می کند. هر دعایی غیرمذهبی است.
من اغلب این داستان زیبا از لئو تولستوی را گفته ام:
اسقف اعظم کلیسای ارتودکس روسیه __ این داستان قبل از انقلاب را توصیف می کند __ از اینکه مردم زیادی از پیروانش به سمت دریاچه ای می رفتند که سه مرد روستایی در آن زندگی می کردند، بسیار نگران شده بود. آن سه مرد در یک جزیره در آن دریاچه زندگی می کردند؛ و با هزاران مردمی که به دیدارشان می رفتند و فکر می کردند که آنان قدیس هستند، می نشستند.
در مسیحیت شما نمی توانید سرخود یک قدیس باشید! واژه ی "قدیس"saint  از واژه ی "تصویب" sanction می آید (فتوای کلیسایی): باید از سوی کلیسا تصویب شود که تو یک قدیس هستی؛ یک گواهینامه است! این خیلی زشت است که کلیسا می تواند به تو یک گواهینامه بدهد که تو یک قدیس هستی! حتی مردی زیبا مانند سنت فرانسیس آسیسی توسط پاپ فراخوانده شد: "مردم شروع کرده اند مانند یک قدیس تو را پرستیدن، و تو هیچ گواهینامه ای نداری."
دراینجاست که من احساس می کنم فرانسیس نکته را ازدست داد. او می باید رد می کرد، ولی درست مانند یک مسیحی زانو زد و از پاپ درخواست کرد، "آن گواهینامه را به من بدهید." وگرنه، او مردی زیبا بود، یک مرد خوب، ولی من نام او را نمی آورم، زیرا بسیار احمقانه رفتار کرد. روش یک قدیس چنین نیست.
من برای اشراق و بوداسرشتی خودم نیاز به گواهینامه ی هیچکس ندارم. من آن را اعلام می کنم. نیاز به تایید هیچکس ندارم. چه کسی می تواند آن گواهینامه را به من بدهد؟ حتی گوتام بودا نمی تواند چنین گواهینامه ای به من بدهد.
چه کسی به او گواهینامه داد؟
ولی مفهوم "قدیس بودن" در انگلیسی بسیار غلط است. از "تصویب و فتوای کلیسا" می آید.
پس آن اسقف اعظم روسیه بسیار خشمگین بود: "این سه قدیس کیستند؟ من سال ها است که کسی را تایید نکرده ام.
این سه قدیس ناگهان از کجا آمده اند؟ ولی مردم به دیدار آنان می رفتند، و کلیسا روز به روز خلوت تر می شد!
عاقبت اسقف تصمیم گرفت که برود و ببیند که این سه مرد کیستند. او قایقی گرفت و به آن جزیره رفت. آن سه مرد روستایی... آنان مردمی بی سواد و ساده بودند، کاملاٌ معصوم. و اسقف مردی بسیار قدرتمند بود: پس از سزار او
مقتدر ترین مرد کشور بود. او از آن سه مرد بسیار خشمگین بود و به آنان گفت، "چه کسی شما را قدیس کرده است؟"
آنان به همدیگر نگاه کردند و گفتند، "هیچکس. و ما فکر نمی کنیم که ما قدیس هستیم، ما مردمی بیچاره هستیم."
-         "پس چرا مردمان زیادی به اینجا می آیند؟"
-         گفتند، "شما باید از آنان بپرسید."
-         اسقف پرسید، "آیا شما دعای سنتی کلیسا را بلد هستید؟"
-         " ما بی سواد هستیم و آن دعا بسیار طولانی است، ما نمی توانیم آن را به یاد بسپاریم."
-         "پس شما چه دعایی می خوانید؟"
-         آنان نگاهی به همدیگر انداختند و یکی به دیگری گفت، "تو بگو!" و آن دیگری هم به نفر سوم گفت، "تو بگو." آنان احساس شرمندگی می کردند. ولی اسقف اعظم با دیدن این که آنان ابلهانی کامل هستند احساس نخوت بیشتری پیدا کرد. پس گفت، "هریک از شما به من بگویید __ فقط آن را بخوانید." 
 آنان گفتند، "ما احساس خجالت می کنیم، زیرا ما خودمان دعای خود را ساخته ایم، چون آن دعای رسمی سنتی کلیسا را بلد نیستیم. ما دعای خود را درست کرده ایم که بسیار ساده است. لطفاٌ ما را ببخشید که برای استفاده از آن از شما اجازه نگرفتیم، زیرا ما شرمنده بودیم که با این دعا نزد شما بیاییم."آنان گفتند، "خدا سه است و ما نیز سه نفریم، پس ما چنین دعایی را ساختیم: <تو سه تایی و ما سه تاییم، ما را بیامرز.> این دعای ما است!"حالا آن اسقف بسیار خشمگین بود: "این که دعا نیست! من هرگز چنین چیزهایی نشنیده ام!" سپس او شروع کرد به خندیدن.

آن سه مرد بینوا گفتند، "شما دعای واقعی را به ما بیاموزید. ما فکر کردیم که این کاملاٌ مناسب است: خدا سه تاست و ما سه تا هستیم، و چه چیز بیشتری مورد نیاز است؟ فقط ما را بیامرز!"
پس اسقف شروع کرد به خواندن دعای سنتی، که بسیار طولانی بود. وقتی او خواندن را تمام کرد، آنان گفتند، "ما ابتدای دعا را فراموش کردیم." پس اسقف ابتدای دعا را یک بار دیگر خواند. سپس آنان گفتند، "ما آخر دعا را فراموش کردیم!"
حالا آن اسقف آزرده شده بود و گفت، "شما چگونه مردمی هستید؟ آیا یک دعای ساده را نمی توانید به یاد بسپرید؟"
آنان گفتند، "این دعا خیلی طولانی است و ما مردمی بی سوادیم... و آن واژگان بزرگ بزرگ! ما نمی توانیم... لطفاٌ با ما صبوری کنید. اگر دو سه بار دیگر تکرار کنید، شاید قلق آن را به دست آوریم." پس اسقف سه بار آن دعا را خواند. آنان گفتند، "خوب، ما سعی می کنیم، ولی ما می ترسیم که آن دعای کامل نباشد، شاید چیزی فراموش شود... ولی ما سعی می کنیم."
اسقف اعظم مغرور بسیار راضی بود که کار این سه نفر را ساخته است و او می تواند به مردم خودش بگوید که، "این ها احمق هستند. شما چرا نزد آنان می روید؟" سپس او با قایق آنجا را ترک کرد.
ناگهان پشت سرش را نگاه کرد و دید که آن سه مرد روی آب دوان دوان به سمت قایق او می آیند. او نمی توانست باور کند که چه می بیند. چشمانش را مالش داد... و در این وقت آن سه نفر کنار قایق رسیدند در حالیکه روی آب ایستاده بودند. آنان گفتند، "فقط یک بار دیگر! ما آن دعا را فراموش کردیم."
ولی با دیدن این موقعیت __" این سه نفر روی آب راه می روند و من سوار قایق هستم..." اسقف درک کرد و گفت، "شما به دعای خود ادامه بدهید. نگران آنچه به شما گفتم نباشید. فقط مرا ببخشید. من مغرور بودم. سادگی شما، معصومیت شما، دعای شما است. شما بازگردید. شما نیازی به هیچ تاییدیه ندارید."
ولی آن سه مرد اصرار داشتند، "شما این همه راه آمده اید. فقط یک بار دیگر؟ ما می دانیم که ممکن است بازهم آن را ازیاد ببریم، ولی یک بار دیگر که خوانده شود ما سعی می کنیم آن را به خاطر بسپاریم."
اسقف گفت، "من در تمام عمرم این دعا را تکرار کرده ام و دعای من شنیده نشده است. شما روی آب راه می روید و ما فقط شنیده ایم که یکی از معجزات مسیح این بوده که روی آب راه می رفته است. این نخستین بار است که من معجزه ای دیده ام. شما فقط بازگردید. دعای شما کاملاٌ خوب است."
موضوع؛ دعا نبوده، زیرا کسی وجود ندارد تا آن را بشنود. بلکه معصومیت کامل آنان و توکل آنان سبب شده بود تا آنان موجوداتی کاملاٌ جدید شوند: بسیار تازه، بسیار کودک وار؛ درست مانند گل های سرخی که در بامدادی آفتابی در زیبایی خود شکفته می شوند. حال که نخوت اسقف فروریخته بود، توانست چهره های آنان را ببیند، معصومیتشان را، وقارشان را و سرورشان را ببیند. آن سه تن از روی آب دست در دست یکدیگر بازگشتند و به آن درخت خود رسیدند.
 تولستوی به سبب چنین داستان هایی از دریافت جایزه ی ادبی نوبل محروم شد. او نامزد شده بود. کمیته ی جایزه ی نوبل هر پنجاه سال یک بار سوابق خود را برای عموم منتشر می کند. وقتی آن سوابق در سال 1950 در دسترس عموم قرار گرفت، محققین برای دیدن سوابق و این که چه کسانی نامزد شده بودند و چه کسانی، و برای چه دلایلی از دریافت جایزه محروم شده بودند، شتافتند. لئو تولستوی نامزد شده بود، ولی هرگز آن جایزه را دریافت نکرد؛ و دلیلی که نوشته شده بود این بود که او یک مسیحی سنتی نیست! او داستان هایی بس زیبا نگاشته بود... چه رمان هایی.... با این که او یک مسیحی بود، ولی یک مسیحی سنت گرا نبود، جایزه ی نوبل نمی توانست به او داده شود!
ولی هرگز قبل از آن برای عموم روشن نشده بود که جایزه ی نوبل فقط به مسیحیان سنتی تعلق می گیرد! لئو تولستوی یکی از ساده دل ترین و معصوم ترین مردم بود؛ یکی از خلاق ترین انسان هایی که دنیا هرگز شناخته است. داستان های او بسیار زیبا هستند. باوجودی که او یک کنتcount  بود، زندگیش نیز بسیار ساده بود. اجداد او به خانواده ی سلطنتی تعلق داشتند و او وارث زمین های بسیار وسیع و هزاران رعیت و کشاورز بود.همسرش از او خشمگین بود __ در تمام زندگیش این یک دردسر بود __ زیرا او مانند یک کشاورز ساده زندگی می کرد و مانند کشاورزان در مزرعه کار می کرد. او با کشاورزان رفتاری بسیار دوستانه داشت. او به خانه های محقر آنان می رفت و با آنان غذا می خورد. آنان نمی توانستند این را باور کنند و می گفتند، "ارباب، شما صاحب ما هستید."
او می گفت، "نه. ما همگی شریک هم هستیم. من با شما کار می کنم. با شما غذا می خورم و می توانم اینجا بخوابم."همسرش واقعاٌ خشمگین بود. او یک کنتس بود، خود او از یکی از خانواده های بسیار ثروتمند روسیه بود: از یک خانواده ی اشرافی دیگر؛ و باورش نمی شد که این مرد اینگونه است. "او با این مردمان کثیف زندگی می کند، خوراک آنان را می خورد. برای کار به مزرعه می رود. او نیازی ندارد این کارها را بکند!"و چنین مرد ساده و معصوم و خلاقی از دریافت جایزه ی نوبل محروم شد، به این دلیل که یک مسیحی سنت گرا و در خط متعصبین مسیحی نبود. حتی من نیز با شنیدن این خبر متعجب شدم. بنابراین جایزه ی نوبل فقط برای مسیحیان متعصب و سنت گرا است، برای سیاست بازهاست؛ نه برای هنرمندان خلاق.تو می پرسی، "... آیا جایی برای دعا کردن وجود دارد؟" ابداٌ وجود ندارد.
در یک دیانت اصیل، مراقبه جایی دارد، ولی نه دعا. دعا برون گرا است، مراقبه درون گرا است. مراقبه تو را یک بودا می سازد، دعا فقط تو را یک گدا می سازد. و دعا افسانه-محور است، مراقبه، حقیقت-محور است. مراقبه، ذن است و دعا چیزی جز تکه پاره های افسانه ای به نام خدا نیست. از دعا پرهیز کنید. دعا شما را از حقیقت وجودین خود دور می سازد. عمیق تر وارد مراقبه شوید. این تنها دیانت ممکن است.
اینک سوتراها:
زمانی که سکیتو فرامین را از مرشدش دریافت کرد، سیگن از او پرسید،
اینک تو فرامین را دریافت کرده ای، آیا می خواهی وینایا را بیاموزی؟ نمی خواهی؟
وینانا یکی از کتب مقدس گوتام بودا است. اسم کامل آن وینایا پیتاکVinaya Pitak  است. سیگن از سکیتو پرسید، "تو به سلوک مشرف شده ای، آیا اینک مایلی که کتاب وینایا را بیاموزی؟" واژه ی وینانا به معنی فروتنی است. این یکی از سلسله سخنرانی های بودا است.
سکیتو پاسخ داد، "نیازی به آموختن وینایا نیست."نیازی به آموختن متون مقدس نیست، زیرا حقیقت هرگز در هیچ کتاب مذهبی محصور نیست. حقیقت یک فلسفه یا الهیات نیست. نیازی وجود ندارد.
سکیتو توسط مرشدش انو نزد سیگن فرستاده شده بود. او پیشاپیش پخته شده بود، ولی چون انو مرگ خودش را نزدیک می دید __او بسیار سالخورده بود __ و شاید هرگز به اشراق رسیدن سکیتو را نمی دید، احساس کرد که بهتر است او را نزد مرشدی بفرستد که بتواند در آخرین مرحله ی تکاملی اش به او کمک کند. پس او سکیتو را نزد سیگن، که رقیب تمام عمرش بود، فرستاد. ولی آن دو مرشد در دل هایشان یکدیگر را روشن ضمیر می دانستند.سکیتو یک تازه کار نبود، پس وقتی سیگن از او پرسید که آیا مایل است کتاب مذهبی را بیاموزد، او گفت، "نیازی به آموختن کتاب مذهبی نیست."
سیگن پرسید، "پس آیا می خواهی کتاب شیلا __ کتاب شخصیت__ را بخوانی؟
  اگر نمی خواهی کتابی در مورد فروتنی بخوانی، آیا مایلی کتابی مذهبی در مورد شخصیت و اخلاق بخوانی؟" شیلا به معنی شخصیت است. این چیزی است که آن دانشمند بودایی برعلیه من مطرح کرده است: بدون شیلا چگونه می توانی روشن ضمیر باشی؟سکیتو پاسخ داد __ و این پاسخ مردی است که به اشراق بسیار نزدیک بود __ "نیازی به خواندن کتاب شیلا نیست، زیرا تمام این چیزها در پی اشراق خواهند آمد. شخصیت پیش از اشراق نمی آید، به دنبال آن می آید."اشراق حاوی گنجینه های عظیم است. تو فقط به اشراق می رسی و همه چیز در پی آن خواهد آمد. همه چیز بطور خودانگیخته درپی آن می آید. فقط اول یک بودا شو.پس سکیتو گفت، "نیازی به خواندن کتاب شخصیت و اخلاق نیست."سیگن پاسخ داد، "آیا می توانی نامه ای به اشو نانگاکو برسانی؟"نانگاکوNangaku  یک مرشد مشهور دیگر بود، و این فقط راهکاری از سوی سیگن بود. او سعی می کرد که دریابد سکیتو در چه مقامی است. تمام این پرسش ها بخاطر گرفتن پاسخ نبود. سیگن سعی می کرد که دریابد که این شخص تازه وارد که با یک مرشد بزرگ __انو __ زندگی کرده بود، تا چه حد نزدیک شده است؟ تا چه حد عمیق گشته است. او از هر زاویه و جنبه ای سکیتو را می سنجید، تا که بفهمد تا چه اندازه پخته شده است؛ و چه مقدار نیاز به پخته شدن دارد. پس این یک روش بود. وقتی از او در مورد کتاب های مذهبی پرسید، شکست خورد: سکیتو طوری پاسخ داد که گویی پیشاپیش به اشراق رسیده است. او باردیگر در مورد کتاب شیلا سوال کرد و بازهم پاسخ سکیتو مانند یک انسان روشن ضمیر بود.آنگاه او راه دیگری را آزمایش کرد و گفت،  "آیا می توانی نامه ای به اشو نانگاکو برسانی؟"نانگاکو در یک صومعه ی کوهستانی در آن نزدیکی زندگی می کرد.سکیتو پاسخ داد، "البته"سیگن گفت، "حالا برو و زود برگرد. حتی اگر کمی دیر کنی، مرا ازدست خواهی داد، نمی توانی آن ساطور بزرگ را زیر صندلی من پیدا کنی."سکیتو بزودی به نانگاکو رسید. قبل از این که نامه را تحویل بدهد، سکیتو تعظیمی کرد و پرسید، "اشو، وقتی که فردنه از قدیسان قدیم پیروی می کند و نه درونی ترین تمایلات روحی خودش را بیان می کند، او چه باید بکند؟"سوال او بسیار بااهمیت است. او با کمال احترام می گوید،  "اشو، وقتی که فرد نه از قدیسان قدیم پیروی می کند ونه درونی ترین تمایلات روحی خودش را بیان می کند، او چه باید بکند؟"نانگاکو گفت، "پرسش تو بسیار مغرورانه است...""هیچکس بی درنگ چنین سوالی نمی کند. تو وارد معبد من می شوی و شروع می کنی به پرسیدن از من. تو نخست نیاز به مشرف شدن داری. نخست باید یک مرید شوی. من اینجا نیستم تا هر رهگذری بیاید و با پرسیدن هر سوالی وقت مرا هدر بدهد. این نخوت و غرور است."این غرور نبود، ولی این بخشی از راهکار سیگن بود. نانگاکو یک مرشد کاملاٌ متفاوت بود.نانگاکو گفت، "پرسش تو بسیار مغرورانه است. چرا با فروتنی نمی پرسی؟"که سکیتو در پاسخ گفت، "پس بهتر است تا ابد در دوزخ فرو بروم و حتی امید آن رهایی را که قدیسان قدیم می شناخته اند نداشته باشم."
"اگر تو سوال مرا مغرورانه می خوانی، آنگاه من ترجیح می دهم تا ابد در دوزخ زجر بکشم تا اینکه پرسشی فروتنانه از تو بپرسم."
هیچ پرسشی هرگز فروتنانه نیست. هر پرسش، به نوعی خاص، باید که مغرورانه باشد. وقتی که سوال می کنی، تردید را نشان می دهی، تو در سکوت مرشد اختلال ایجاد می کنی. روشن است که هر پرسشی مغرورانه است، هیچ پرسشی نمی تواند از سر فروتنی باشد. فقط سکوت است که فروتن است. ولی سکوت یک پرسش نیست، یک پاسخ است.
ولی سکیتو به راستی مردی با شهامت و استخوان دار بود. او گفت، "سوال را کاملاٌ فراموش کن، من سوالی فروتنانه نخواهم پرسید، زیرا هیچ سوالی فروتنانه نیست. خود پرسیدن نوعی نخوت است. هر پرسشی یک تردید است.
هر سوال، یک اختلال در حوزه ی انرژی مرشد است.
"تنها سکوت می تواند فروتن باشد. ولی آنگاه من مجبور نبودم نزد تو بیایم. من در هرکجا می توانستم ساکت باشم.
من حتی در آتش ابدی دوزخ هم می توانستم ساکت باشم!"
سکیتو به راستی مردی با هوشمندی و شهامت عظیم است. نانگاکو نتوانست او را شکست دهد. او مخصوصاٌ نزد نانگاکو فرستاده شده بود که بخاطر سخت بودنش مشهور بود. سیگن می خواست واکنش سکیتو را بداند: که در مقابل نانگاکو چگونه واکنش نشان می دهد. و او به راستی پاسخ درستی داد! او گفت، "سوال را کاملاٌ فراموش کن. من ترجیح می دهم در دوزخ جاودانه بیفتم تا اینکه با فروتنی از تو سوال کنم. هیچ سوالی فروتنانه نیست، هرگونه که مطرح شده باشد. من آن را با احترام مطرح کردم: من تو را <اشو> خواندم و تو پرسش مرا مغرورانه می خوانی؟ بجای پاسخ دادن به آن، به من توهین می کنی.
"هیچ مرشدی به مرید خود توهین نمی کند و من حتی مرید تو نیز نیستم. من فقط یک بیگانه هستم و تو با من بدرفتاری می کنی؛ من فقط یک میهمان هستم. تو باید از من استقبال کنی. بجای خوشآمد گویی به من، مرا تحقیر می کنی.
من هیچ سوالی ازتو نخواهم پرسید."
سکیتو با دریافت این که او و نانگاکو باهم سازگار نیستند،
 بدون دادن آن نامه بزودی نزد سیگن بازگشت.
آن مرد حتی لیاقت آن نامه را نیز نداشت. او در آنجا نماند و بی درنگ آنجا را ترک کرد.
وقتی وارد شد، سیگن پرسید، "آیا آنان چیزی به تو امانت دادند؟"
سکیتو گفت، "آنان هیچ چیزی به من امانت ندادند."
سیگن گفت، "ولی باید پاسخی به آن نامه داده باشند."
سکیتو گفت، "وقتی که امانتی نداده باشند، پاسخی هم وجود ندارد." و سپس گفت، "وقتی که من اینجا را ترک می کردم، تو اضافه کردی که من باید زود برگردم تا آن ساطور بزرگ را در زیر صندلی دریافت کنم.
 اینک من بازگشته ام، لطفاٌ آن ساطور بزرگ را به من بده."
سیگن ساکت بود. سکیتو تعظیم کرد و برای استراحت رفت.
سکوت سیگن به معنی پذیرش سکیتو و شهامت او بود. او می دانست که آن نامه تحویل داده نشده و پاسخی در میان نیست، باوجودی که سکیتو اشاره ای به آن نامه نکرد.
سکیتو فقط گفت، "آنان هیچ چیز به من ندادند، پس چطور می تواند پاسخی وجود داشته باشد؟"
سیگن آن مرد را دید، او مشاهده کرد که او آن کیفیت را دارد و لیاقت رسیدن به اشراق را دارد. سکوت سیگن همان ساطور او بود. او گفته بود، "وقتی که بازگردی من سرت را با آن ساطور خواهم زد."
و اینک سکیتو به او یادآوری می کرد، "من حالا برگشته ام، لطفاٌ آن ساطور بزرگ را به من بده. سرم را بزن. هرکاری می خواهی با من بکن. من آماده هستم."
سیگن ساکت بود. در آن سکوت عمیق، تبادل وجود دارد: انتقال چراغ. موضوع زبان در میان نیست، موضوع انتقال انرژی است. در آن سکوت، آن شعله به سادگی از سیگن به سکیتو جهش کرد. و چون او آن شعله را، آن آتش را دریافت کرد، بی درنگ تعظیم کرد و برای استراحت رفت. اینک نیازی نیست تا مزاحم مرشد شود. او قبول شده بود،
نه تنها قبول شده بود، بلکه آن گام نهایی که برایش آمده بود، برداشت شده بود.
انو پیش از آن که سکیتو به اشراق برسد از دنیا رفته بود. درواقع، زمانی که سکیتو برای دیدن سیگن عازم شد، و قبل از این که به سیگن برسد، انو مرده بود. او به یقین دریافته بود که مرگش بسیار نزدیک است و این که سیگن تنها کسی بود که سکیتو می باید به او سپرده شود. او در قضاوت خود مطلقاٌ برحق بود: این سیگن بود که در نهایت، ترتیب
روشن ضمیرشدن سکیتو را داده بود.
ولی اشراق در سکوت رخ می دهد. برای همین است که من تلاش می کنم تا حد ممکن شما را ساکت کنم. آنگاه شما حتی نیازی به سیگن هم ندارید. با نشستن در هرکجا __ در اتاقتان، زیر درختی در باغچه، در کنار رودخانه، هرجا __
اگر سکوت شما عمیق شود، خود جهان هستی شما را به بوداسرشتی مشرف می سازد.
و زمانی که اشراق از خود جهان هستی بیاید، زیبایی بس عظیم تری دارد تا اینکه توسط یک مرشد به شما اعطا شود.
من اشراق بی درنگ و ناگهانی را آموزش می دهم. مراقبه هایی که شما تمرین می کنید فقط شما را برای آن سکوت عظیم آماده می سازد که در آن، جهان هستی در درون شما به یک شعله تبدیل می شود.
اتسوجینEtsujin  این هایکو را نوشت:
فروریختن:
ولی با دل هایی آسوده:
گل های خشخاش.
گل های خشخاش با دل هایی آسوده به زمین می افتند. آن ها حتی به پشت سر، به گیاهی که از آن شکوفا شده اند،
به گیاهی که مدت ها خانه شان بوده، گیاهی که مدت ها آن ها را تغذیه می کرده، نگاهی هم نمی اندازند.
فروریختن، ولی با دل هایی آسوده.... پشیمانی وجود ندارد. آن ها از خورشید لذت برده اند؛ از ماه لذت برده اند، از ستارگان لذت برده اند. در باد رقصیده اند، در باران رقصیده اند... رقصیده اند و جشن گرفته اند. چه چیز بیشتر مورد نیاز است؟ اینک زمان استراحت ابدی فرارسیده است. برای همین است که دل هایشان آسوده است: تشویشی وجود ندارد، تنشی وجود ندارد. آن ها با تمامیت زندگی کردند، آن ها در حال رقصیدن می میرند. آن ها با آسودگی زیاد به سمت زمین فرومی ریزند: جایی که باردیگر در آن ناپدید خواهند شد. آن ها از زمین آمده اند، به زمین بازمی گردند:
آن چرخه تکمیل است.
درست همانگونه که گل ها از زمین برمی خیزند و برای استراحت ابدی به زمین بازمی گردند، شما نیز از جهان هستی آمده اید و به جهان هستی بازمی گردید، اگر دل هایی آسوده داشته باشید. سپس دیگر به زندان بدن بازنخواهید گشت.
فقط به همان منبعی بازخواهید گشت که از آنجا آمده بودید، به استراحت ابدی.
آن استراحت ابدی همان نیرواناnirvana  است، آن استراحت ابدی همان موکشاmoksha  است، آن استراحت ابدی همان رهایی است. آن استراحت ابدی سامادیsamadhi  است، حقیقت، اشراق __ نام های متفاوت برای تجربه ای واحد.
به وطن بازگشته اید. و در حال رقصیدن به وطن بازگشته اید: بدون پشیمانی، بدون شکایت، با دل هایی آسوده؛ با آرامش و در سکوت، برای ناپدید شدن بازگشته اید. این عالی ترین تجربه است: زمانی که با دلی آسوده و بی تنش و در یک رهاشدگی ساده و خالص در شرف ناپدید شدن هستید.

 

امین ایران(dr_lucifer60@yahoo.com)



:: بازدید از این مطلب : 321
|
امتیاز مطلب : 40
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
تاریخ انتشار : 10 شهريور 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : امین ایران

تو خود حجاب خودی1

شما هم اکنون در رویا و خیال زندگی می کنید و برای رشد کردن لازم است رنج گذر کردن از این رویاها و توهمات را به جان بخیرد. رویاهای شما ممکن است بسیار زیبا و دوست داشتنی باشند ولی واقعی نیستند و نمیتوانند هیچ کمکی به شما بکنند. میتوانید در رویاهایتان خود را پادشاه ببینید ولی همان گدای قبلی باقی خواهید ماند. بزودی صبح فرا می رسد و باید از خواب بر خیزد و چشمان خود را باز کنید و رویا هایتان را فراموش کنید و متوجه خواهید شد که همان گدای قبلی هستید... گداها همیشه در خواب می بینند که پادشاه شده اند.
تمامی وانمودهای شما رویا هستند و شما را از حقیقتی که همیشه با آن رو در رو هستید منحرف می کنند. ولی تا چه زمانی می خواهید به این رویاها ادامه دهید و این عمل برایتان چه سودی دارد؟
تنها ریاضتی که من می شناسم گذر کردن از مراحل رنج آور این رویاها و رویارو شدن با حقیقت است. اگر چنین کنید دیگر نیازی نیست  بر تختهای پر میخ بخوابید و خودتان را شکنجه دهید؛ این کارها حماقت محض است. تنها ریاضت سودمند مواجه شدن با مسائل به گونه ای است که هستند و دانستن این که رویاهای ما تنها رویا هستند و واقعیتی در آنها وجود ندارد.
گذر کردن از این رویا و رویاروی با حقیقت، همانا گذر کردن از دروازه ای است که به تغییر و تحول شما می انجامد.
به هر قیمتی که شده به مسائل به طور واقعی همانگونه که هستند – نگاه کنید. اگر احساس می کنید با این کار غرورتان جریحه دار شود و از بین برود، براید سودمندتر خواهد بود. اگر با نگاه کردن به خودتان همانطور که هستید، احساس می کنید همچون یک حیوان هستید، هیچ اشکالی ندارد، با آن مواجه شوید زیرا این چیزی است که واقعا هستید. اگر به این ترتیب موقعیت اجتماعی تان به خطر می افتد، هیچ اشکالی ندارد. اجتماع چیزی نیست مگر مجموعه ای از افرادی که همگی کمابیش همانند شما هستند.

 امین ایران(dr_lucifer60@yahoo.com)



:: بازدید از این مطلب : 289
|
امتیاز مطلب : 31
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
تاریخ انتشار : 10 شهريور 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : امین ایران

تو خود حجاب خودی2

بیدار شدن از رویا ها و توهمات اولین گام است و شما را برای گامهای بعدی آماده می کند. اگر از رویاها و توهمات خود آگاه شوید تقریبا نصف سفر تمام شده است. اگر شخصی اشتباه بودن پدیده ای را درک کند، نیمی از راه را رفته است؛ در این صورت او کاملا آماده است تا واقعیت را به عنوان واقعیت درک کند و بشناسد. اولین گام، شناختن و قبول کردن اشتباه و رویا به عنوان اشتباه است و گام دوم خود بخود میسر خواهد شد. حقیقت را نمیتوان مستقیما درک کرد. ابتدا لازم است متوجه شوید چه چیزهایی حقیقی نیستند.
هم اکنون شما در دنیای پدیده های غیر حقیقی به سر می برید و لازم است سفر به سوی حقیقت را از جایی که هستید شروع کنید. دورویی های خود را آگاهانه مشاهده کنید. این کاری است که یک شخص صادق و واقعی انجام می دهد؛ شخصی که با خودش صادقانه برخورد می کند. قیمت این مشاهده آگاهانه را هر قدر هم که گزاف باشد، بپردازید. اگر تاکنون کسی را واقعا دوست نداشته اید، آگاه شوید که تا به حال کسی را دوست نداشته اید و به نزدیکانتان بگویید که عشق و محبت شما نوعی بهرده برداری و فریب بوده است تا آنها را مطابق میل خود تغییر دهید. آنچه از وجودتان می گذرد را آگاهانه مشاهده کنید و آن را با دیگران نیز در میان بگذارید. یک سالک واقعی باید تمامی رویاها و توهمات را به دور اندازد و با خودش صادقانه مواجه شود. در این صورت ناگهان حقایق فراوانی برایش کشف خواهد شد.
اگر حجابهای خود را به دور اندازید دیگر حقیقت نیز برایتان حجابی نخواهد داشت....

  امین ایران(dr_lucifer60@yahoo.com)



:: بازدید از این مطلب : 270
|
امتیاز مطلب : 37
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
تاریخ انتشار : 10 شهريور 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : امین ایران

موسیقی درونی

 

در زبان سانسكریت، كلمه نادا بمعنای موسیقی است. در زبان اسپانیایی، همین كلمه معنای هیچ دارد. معنای دوم هم زیباست؛ ‌زیرا موسیقی ای كه من در باره اش صحبت می كنم، موسیقی سكوت است. این موسیقی در متن وجود ماست و هماهنگی درونی را نشان می دهد. اما در دنیای بیرون، موسیقی هماهنگی ستاره ها، ‌سیارات و كل هستی است. به جز انسان، همه اجزای هستی، برای نواختن این موسیقی كوك و هماهنگ هستند. این انسان است كه چهره ای زشت پیدا كرده است؛ ‌تنها به این دلیل كه ما بیهوده سعی می كنیم كه خودمان را ببخشیم و چیزی خاص باشیم. لحظه ای كه آرزوی «‌خاص بودن »‌ در ما شكل می گیرد، از هماهنگی خارج می شویم. هستی، فقط بودن را می شناسد. خاص شدن، فقط تب ذهن بیمار است. انسان هرگز از وضعیت موجود خود راضی و خشنود نیست. همین ناخشنودی، زشتی می آفریند. انسانها پر از شكوه و نارضایتی اند. آنها زیاده خواهند و حتی اگر چیزهایی را كه آرزو دارند، به دست آورند، بازهم راضی نیستند و بیشتر می خواهند. ذهن در خواستهای خود را هر روز بیشتر و بیشتر می كند و این بیماری كنونی بشر است. به محض اینكه آرزوی خاص شدن را رها كنیم، نوایی هماهنگ و موزون از درونمان به گوش می رسد. شكوه و زیبایی بودا همین نواست. او از این موسیقی و هماهنگی سرشار بود و این هماهنگی از او بیرون می تراوید و حتی دیگران را خشنود می ساخت.

امین ایران(dr_lucifer60@yahoo.com)



:: بازدید از این مطلب : 381
|
امتیاز مطلب : 29
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
تاریخ انتشار : 10 شهريور 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : امین ایران

حقیقت یعنی تجربه. حقیقت یك باور نیست. باورها همیشه دروغین هستند. ممكن است زندگی تو را كمی راحت تر كنند. فقط همین! باورها همچون داروهای آرام بخش هستند. حقیقت بیدارگر است و انسان نیازمند بیدار شدن است، نه نیازمند آرام بخشهایی برای رفتن به خوابی عمیق. رویگردانی از حقیقت یعنی همچنان بدبخت ماندن. لازمه جستجوی حقیقت این نیست كه پیش فرضهایی داشته باشیم.در نادانی كامل و بدون دانستن چیزی به پیش برو. هرگاه كسی در حالت نادانی حركت كند، ناگزیر از حقیقت آگاه خواهد شد و حقیقت شادمانی به همراه می آورد. من می كوشم تو را به جستجو ترغیب كنم، زیرا جستجوی صحیح است كه  تو را به حقیقت می رساند. آنگاه شادمانی و خیر و بركت از آن تو خواهد شد.

امین ایران(dr_lucifer60@yahoo.com)



:: بازدید از این مطلب : 364
|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : 10 شهريور 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : امین ایران

 

بیهودگی

 

هستی در عین حال كه بی معنی است، معنا دارد و در عین حال كه غیر منطقی است، از منطقی عمیق برخوردار است. زندگی در عین بیهودگی، پرارزش است. تمامی تناقضات با هماهنگی كامل، در هستی جمع اند. آیا خود شما بیهوده نیستید؟‌ چگونه می توانید ثابت كنید  كه به وجود شما- اینگونه كه هم اكنون هستید- در هستی نیاز است؟ هستی بدون شما نیز در هماهنگی كامل، به بودنش ادامه می دهد. هنگامیكه شما نبودید، هستی وجود داشت و زمانی هم فرا می رسد كه شما نیستید، ولی هستی وجود دارد. پس بودن شما چه هدفی را دنبال می كند؟ اگر احساس می كنید كه نخندیدن بیهوده است، باید به شما بگویم كه بیهودگی بزرگتر، كسی است كه می خندد. به همین خنده بیهوده اجازه رخ دادن بدهید و خواهید دید كه شما را به آسمانها خواهد برد. با خندیدن حتی حصار منطق نیز فرو می ریزد و هر لحظه پر معنی می شود.

امین ایران(dr_lucifer60@yahoo.com)



:: بازدید از این مطلب : 407
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : 10 شهريور 1389 | نظرات ()