نوشته شده توسط : امین ایران

قصه ناگفتنی عشق

من به شما می نگرم و از یک چیز مطمئن هستم که زمانی چیزی داشتید، گنجی، توازنی، رازی، کلیدی – اما آن را گم کرده اید. هر لحظه، خواب، بیدار، همواره سرگرم جستجوی چیزی هستید، بعید نیست که ندانید دقیقا در جستجوی چه چیزی هستید،و یا اینکه ندانید چه چیزی را گم کرده اید. ولی من گرسنگی را در چشمان شما می بینم.  حضور آن را در هر تپش قلبتان...

عشق در باغ ها نمی روید،
عشق در بازار فروخته نمی شود.
هر آنکو آنرا می طلبد، شاه یاگدا،
سرش را می دهد تا بستاندش.

چه بسا که کتاب های بزرگ را خواندند و مردند.
هیچ یک هرگز نیاموختند.
دو حرف و نیم در عشق.
هر که می خواند، می آموزد.
باریک است راه عشق.
هرگز دو راه در آن جاری نیست.
تا من بودم، خدا نبود.
حالا که او هست، من نیستم.

کبیر می گوید: ابرهای عشق،
باریدند روی من،
قلبم را خیساندند،
جنگل درونم را سبز کردند.

یک قلب تهی از عشق
باز هم، خدا چشیده نشده.
اینگونه است انسان،
در این جهان:
عروجش بی ثمر.

برانگیخته، مجذوب
با نام او،
مست عشق
نشئه از رویش
چه تشویشی؟
برای رهایی؟
قصه عشق، ناگفتنی،
هرگز ذره ای گفته نشده است.
گنگ شیرینی را می چشد-
لذت می برد... و لبخند می زند.
من به شما می نگرم و از یک چیز مطمئن هستم که زمانی چیزی داشتید، گنجی، توازنی، رازی، کلیدی – اما آن را گم کرده اید. هر لحظه، خواب، بیدار، همواره سرگرم جستجوی چیزی هستید، بعید نیست که ندانید دقیقا در جستجوی چه چیزی هستید،و یا اینکه ندانید چه چیزی را گم کرده اید. ولی من گرسنگی را در چشمان شما می بینم.  حضور آن را در هر تپش قلبتان.
این نیاز همواره در زندگی های بی شمار همراهتان بوده است. گاهی آن را جستجوی حقیقت نام نهاده اید، ولی شما هرگز حقیقت را نشناخته اید، پس چگونه ممکن است آن را گم کرده باشید؟ و بعضی اوقات آن را جستجوی خداوند می نامید. ولی هرگز ملاقاتی با او نداشته اید، پس چگونه از او جدا شده اید؟
در این جستجو به معابد می روید، به مساجد، کاشی، و مکه... به هر دری می زنید، و گاهی امیدوار می شوید که به گمشده تان نزدیک شده اید و آن را خواهید یافت. ولی مادامیکه ندانید دقیقاً چه چیزی را گم کرده اید، جستجویتان پایانی نخواهد داشت. تجربه شخصی تان نیز همین را به شما خواهد گفت. به هر دری که زده اید سرانجام دست خالی باز گشته اید، این درها نیستند که مقصرند.
   قبل از شروع هر جستجویی، باید بخوبی بدانید که آن چیست که بدنبالش هستید، گم شده تان چیست؟ چنانچه بیماری را درست تشخیص ندهید، چگونه به دنبال مداوای آن خواهید بود. حتی اگر درمانگری هم این جا باشد، کاری نمی تواند بکند.
نانک احساس بیماری می کرد- بیماری اش همین مرض شماست- کسانیکه در خانه اش بودند به دنبال طبیب فرستادند. هر وقت کسی بیمار است ما فوراً به دنبال طبیب می رویم. ما نمی دانیم امراضی هستند که اصلاً به هیچ وجه ربطی به پزشکان ندارند. دکتر بالای سر نانک آمد،  مچ او را گرفت و شروع به شمارش نبض  او کرد، نانک شروع کرد به خندیدن و گفت: بیماری در کار نیست که با گرفتن نبض من آن را تشخیص دهید! بیماری از قلب من است. دکتر اصلاً متوجه نمی شد که نانک از چه حرف می زند. پزشکان لغت نامه خودشان را دارند و با گرفتن نبض بیماری را تشخیص می دهند. نانک به یک استاد نیاز داشت. به یک پزشک معنوی، نه یک دکتر طب.
استاد نیز یک طبیب است، نه طبیب تن بلکه قلب. و اولین وظیفه استاد این است که برایتان مشخص کند که شما در جستجوی چه چیزی هستید. آنوقت جستجوی شما آسان می شود. وقتی تشخیص درست باشد، پیدا کردن دارو ساده است. ولی اگر تشخیص درست نباشد، هر دارو و درمانی در شما بی اثر خواهد بود.
آنچه معمولاً اتفاق می افتد این است که شما مجذوب کلمات می شوید. شروع می کنید به فکر کردن، آه بله این است آنچه من گم کرده ام، خداست که گم کرده ام، و سپس جستجویتان را آغاز می کنید و این از ابتدا غلط است.
ضمن صحبت با شما، بدرون قلب هایتان می نگرم و می بینم که اریکه سلطنت درون شما تسخیر نشده است. تخت پادشاهی آنجاست، ولی می باید گاهی کسی بر آن تکیه زده باشد، ولی او در آنجا نیست، او در جایی دیگر سرگردان است. قلب شما آن اریکه سلطنت است، پادشاه، خود قلب آن را ترک کرده و در جایی دور پرسه می زند.
جستجو کردن عشق ممکن است، هرلطفی با عشق زاده می شود. قبل از اینکه در جستجوی چیزی باشید، ابتدا بایستی آن را گم کرده باشید، و گرچه هر طفلی با عشق پا به عرصه وجود می گذارد ولی در طول مسیر آن را گم می کند، جایی در مسیر رشدش. تعلیم و تربیت، جامعه و فرهنگ نقش عمده ای در این روند بر عهده دارند. بدلیل این گم شدگی عشق در درونتان نوعی خلا، نوعی جای خالی، نوعی تهی شدگی در شما به وجود آمده است. شما بدنبال  آن عشق هستید - نه خدا. شما هرگز خداوند را ندیده اید. ولی اگر عشق را باز یابید. آنوقت پشت در او ایستاده اید. شما هرگز خداوند را نشناخته اید، او برای شما نا شناخته است، شما نمی توانید در جستجوی او باشید برای جستجو کردن، بایستی نوعی رابطه وجود داشته باشد، نوعی آشنایی، و شما چنین آشنایی با خداوند ندارید.
حقیقت شما را احاطه کرده است. چگونه آن را بیابید؟ حقیقت همواره این جاست، مشکل اصلی این است که شما آن بینائی را ندارید. خورشید همواره در حال تابش است، ولی شما کورید، یک کور در جستجوی چه چیزی می تواند باشد؟ بینایی یا خورشید؟ اگر شما بینایی نداشته باشید، حتی اگر خورشید بغل دست شما هم باشد، چه می توانید بکنید؟ شما قادر به دیدن آن نخواهید بود و در تاریکی باقی خواهید ماند. بینایی لازم است. آن بینایی عشق است. خداوند همواره حضور دارد. او در همه حال در کنار توست. ولی تو بینایی است را از دست داده ای. تو ابزار تجربه کردن او را از دست داده ای.
عشق شرط تجربه کردن است. عشق حساسیت است. عشق تجربه ای است که در آن تمام ناخالصی های شما زدوده می شود و تمامی درهایتان باز می شود. تمامی دروازه ها. آنوقت هر که بر درتان ایستاده باشد نه دشمن است و نه دوست. بلکه یک محبوب است. و شما در را برای او می گشائید.
وقتی احساس کنید که تمامی جهان از آن شماست، وقتی که کسی را نه دشمن و نه غریبه بیانگارید، وقتی که همه جا دوست ببینید، هر وقت که این اتفاق بیفتد، بدانید عشق را یافته اید، و برای انسانی که عشق را بیابد، چه چیز دیگر باقی می ماند که بجوید؟ فردی که عشق را یافته باشد کلید درگاه خداوند را یافته است.
اهمیت عشق را دقیقاً دریابید. هیچ چیز والاتر از عشق وجود ندارد حتی خداوند از طریق عشق قابل دستیابی است، ولی عشق از طریق خداوند بدست نمی آید. حضور خداوند عشق را تضمین نمی کند، ولی حضور عشق بطور قطع و یقین او را به شما به ارمغان می آورد. همانطور که حضرت عیسی فرمودند: عشق خداست.
سوال اصلی، مشکل اساسی، جستجوی عشق است پس اجازه بدهید که ابتدا روشن کنیم که چگونه عشق گم شده است، چون راه باز یافتن آن تنها وقتی معلوم می شود که ما بفهمیم و درک کنیم که در وحلۀ اول نخست چگونه آن را گم کرده ایم.
راه باز یافتن عشق همان راهی است که آن را گم کرده اید. فقط باید جهت خودتان را بر عکس کنید. بایستی دور بزنید و در جهت مخالف قدم بردارید. نردبانی که شما را به جهنم و بهشت می رساند یکی است. یک طرف آن بهشت است و طرف دیگر جهنم.
به محض اینکه تعلقات مادی شما بیشتر و بیشتر شود، شروع می کنید به گم کردن عشق. این جهنم است، این آن انتهای نردبان است که در مادیات فرو رفته است. ولی همانطور  که عشق رشد می یابد، خداوند تجلی می کند، و این انتهای دیگر نردبان است. مسیر یکی است. اگر از عشق دست بکشید، آنوقت سیر نزولی را طی خواهید کرد، و چنانچه به عشق بگروید، مسیر صعودی را خواهید پیمود.
اگر از من می پرسید، من به شما می گویم، خدا را فراموش کنید، حقیقت را فراموش کنید. من به شما می گویم تنها به دنبال عشق باشید. باقی چیزها خود بخود به دنبال می آیند. درست مثل سایه تان که همه جا شما را تعقیب می کند، خدا عشق را دنبال می کند. مهم نیست که چقدر تلاش کنید، بدون عشق هرگز به هیچ چیز نخواهید رسید. به این دلیل است که سالک سرد،  بی احساس و بی عاطفه است. او ظرفیت و صلاحیت جستجو را ندارد. او خواب است، بیهوش است. او لبریز از نفرت، عصبانیت و عداوت است. او با سم خباثت مسموم شده است. تنها شهد عشق است که لذت آور است.
هر نوزادی زیبا و دوست داشتنی است. چون با عشق متولد شده است. ولی بعد به مرور، در درون او بگونه ای اختلال ایجاد می شود. هر نوزدای خیلی زیباست، هر نوزادی خیلی دوست داشتنی است، آیا هرگز نوزاد زشتی دیده اید؟
زیبایی نوزاد ربطی به زیبایی جسمی اش ندارد، بلکه از جوهر درونی او می آید. چراغ عشق او با درخشش می سوزد و پرتو های آن از تمام روزنه های بدن او ساطع می شود، و تلألواش به هر طرف پخش می شود، به هر طرف که نگاه می کند، با عشق می نگرد. ولی در طول رشدش این عشق را از دست می دهد، و ما به این روند کمک می کنیم.
ما به او نمی آموزیم که چگونه عشق بورزد، ما به او می آموزیم که چطور در مقابل آن جبهه بگیرد، چگونه از آن برحذر باشد. ما به او می آوزیم که عشق خطرناک است، خیلی خطر ناک. ما به او می آموزیم که بدگمان شود، پر از تردید و شک باشد. ما به او یاد می دهیم که باید اینطور باشد، زیرا در غیر این صورت دیگران از او سواستفاده خواهند کرد. ما به او می گوییم که دنیا سرشار از نیرنگ و خدعه و عدم صداقت است، و این مطلبی است همه جایی، و اگر او مواظب نباشد دیگران سرش کلاه می گذارند و لختش می کنند. ما به او می گوییم که دزدان در همه جا در کمینند. ما از این واقعیت که خداوند همیشه در همه جا حضور دارد کاملاً غافلیم. ولی هرگز فراموش نمی کنیم که دزدان همه جا هستند.! بنابراین ما فرزندانمان را طوری تربیت می کنیم که همواره در مقابل دزدان هوشیاری باشند و جبهه بگیرند.
وقتی این گونه و با این روش بچه ها را تربیت می کنیم و پرورش می دهیم، آنوقت نمی توانیم عشق را به آنها بیاموزیم- چون عشق خطرناک است. عشق یعنی پذیرفتن، یعنی اعتماد – و مظنون بودن یعنی اینکه همواره مراقب باشید که کسی چیزی از شما ندزدد، هوشیاری دائمی، گویی که هر لحظه از هر طرف به شما حمله خواهد شد. به این ترتیب قبل از اینکه حمله ای رخ بدهد، شما خود یک مهاجم می شوید، و این روش را بهترین راه مراقبت از خود می بینید. ما به فرزندانمان می آموزیم که مثل قراول ها شوند، و این گونه ما این کار را می کنیم.
وقتی بچه ای آموخت که اینگونه رفتار کند، می گوییم حالا او بالغ شده است. در حالیکه حالا توانایی عشق ورزیدن او کاملاً از بین رفته است. از این به بعد او شروع می کند همواره در اطرافش دشمن ببیند. و وقتی که او حتی به پدرش هم شک می کند، می گوییم او صلاحیت ورود به جامعه را پیدا کرده است، می گوییم دیگر او یک بچه نیست و کسی نمی تواند سرش کلاه بگذارد، و متأسفانه حالا اوست که سر دیگران را کلاه می گذارد.
کبیر گفته است، آماده باشید تا سرتان کلاه برود، ولی سر دیگران کلاه نگذارید. او می گوید وقتی سرتان کلاه می گذارند چیزی از دست نمی دهید، ولی با کلاه گذاشتن بر سر دیگران یقیناً همه چیزتان را از دست خواهید داد.
منظور از همه چیز چیست؟
به محض تکرار فریبکاری، قدرت عشق ورزی شما کاهش می یابد. چگونه می توانید به کسی که فریبش می دهید عشق بورزید؟ و اگر از کسی بترسید، گل عشق نمی تواند در شما شکوفا شود. گل عشق شکوفه نمی کند، چون ترس سم است. اگر لبریز از ترس باشید، چگونه می توانید عشق بورزید؟ آیا هرگز عشقی هست که از ترس زاده شده است؟ تنها نفرت است که از ترس متولد می شود، تنها عداوت است که از ترس پا به عرصه وجود می گذارد و بخاطر این ترس است که شما شروع می کنید به حفظ و دفاع از خودتان.
هر کودک ضمن بزرگ شدن، خودش را با انواع چیزها ی مادی مثل خانه، پول و غیره... درگیر می کند تا به وسیله آنها از خودش حفاظت کند. او ترتیبی را می دهد که امنیت خودش را حفظ کند و آماده دفاع هر حمله ای از هر طرف باشد. ولی در میان این ترتیبات ما فراموش می کنیم که تمامی درها را بر روی خودمان بسته ایم، حتی جلوی در ورود عشق  را نیز سد کرده ایم. ممکن است حالا کاملاً  محافظت شده باشیم، ولی این عیناً  همان امنیتی است که در گور خواهیم داشت.
زمانی امپراطوری برای خودش قصری ساخت، تاکاملاً سالم و ایمن باشد. یقیناً امپراطوران  نسبت به مردم عادی در رعب و وحشت بیشتری بسر می برند، با آنهمه ثروتی که دارند، خطرات زیادی آنها را تهدید می کند آنها ثروت و مکنتی دارند که هر لحظه در معرض سرقت است، و ترس آنها متناسب است ثروت آنه لذا،قصری ک این امپراطور ساخت تنها یک دروازه داشت، نه پنجره ای و نه در دیگری، هیچ راهی برای ورود دشمن وجود نداشت.
شاهی از پادشاهان همسایه برای بازدید از این قصر بخصوص رفت، او بشدت تحت تأثیر قرار گرفت. این قصر بقدری امن بود، بقدری خوب محافظت شده بود که هیچ دشمنی امکان ورود به آن جا را نداشت.
تنها یک در داشت که آن هم به شدت تحت حفاظت نگهبانان مخصوص مراقبت می شد. ولی آیا واقعاً گارد محافظ قابل اعتماد هستند؟ هر لحظه ممکن است یکی از آنها قصد جان امپراطور را بکند. به همین دلیل نگهبانان بر اساس سابقه خدمت دست چین شده بودند، و  هر نگهبان موظف بود با هوشیاری نگهبان زیر دستش را به پاید. این پادشاه بقدری تحت تأثیر قرار گرفت که گفت: من هم یک چنین قصری خواهم ساخت.
گدایی که سر راه نشسته بود و مکالمات آن دو پادشاه را می شنید شروع کرد با صدای بلند خندیدن، آن دو با تعجب به او نگاه کردند، مرد فقیر گفت: مرا ببخشید، ولی شما فقط یک چیز را مد نظر گرفته اید. من تمام مدت که این قصر ساخته می شد در این جا گدایی می کردم. در این قصر فقط یک ایراد وجود دارد، که ممکن است همین یک ایراد هم روزی دردسر بزرگی ایجاد کند. اگر شما نصیحت مرا بپذیرد، بهتر است داخل قصر بروید و آنجا بمانید  و این یک در را هم حذف کنید و بجایش دیوار بکشید. در آن صورت دیگر هیچ عیب و اشکالی باقی نخواهد ماند، و خطری شما را تهدید نخواهد کرد.
امپراطور گفت: بله! می فهمم که منظور تو چیست! آن وقت من درست مثل یک مرده می شوم و قصر گور من خواهد شد.
مرد فقیر پاسخ داد: این قصر در حال حاضر گور هست، چون قبر همیشه آخرین دری است که باز می ماند.
همه ما در شرف مرگ هستیم، و ابعاد قدم هایی که در جهت حفظ امنیت خود بر می داریم نسبت مستقیم دارد با حفر کردن گور خودمان. علت اینکه اینطور دل مرده به نظر می رسید، اینهمه برنامه ریزی است که برای حفاظت از خودتان می کنید.
بی امنیت بودن زنده بودن است.
رمز زندگی کردن این است که در بی امنیتی زندگی کنید. و البته در اینگونه زندگی کردن تامین وجود ندارد. یک قطعه سنگ همواره امن است و یک گل همیشه در معرض خطر- ولی سنگ مرده است و گل سرشار است از زندگی! اگر طوفانی برخیزد گل می افتد و سنگ در جایش باقی می ماند. ممکن است بچه بازیگوشی گل را از شاخه اش جدا کند. ولی سنگ همیشه در جایش باقی است. در هر غروب خورشید، گل می پژمرد، ولی سنگ هم چنان بدون تغییر در جایش باقی خواهد ماند آیا شما ترجیح می دهید یک سنگ باشید، به صرف اینکه از خطرات این چنینی ایمن است؟ این وضعیتی است که شما برگزیده اید. مثل سنگها شده اید. گل همواره در معرض خطر است. عشق یک گل است. ودر این جهان گلی بزرگتر، گلی مهمتر از عشق وجود ندارد، و هیچ چیز دیگری بیش تر از عشق در معرض خطر نیست.
عشق زندگی است. عشق یعنی اینکه درهای شما باز است، یعنی اینکه شما زیر گنبد بی سقف آسمان نشسته اید. در چنین وضعیتی خطر بیشتری می تواند وجود داشته باشد، ولی این اصل و شیرۀ حیات است، اینگونه بی پناه و حفاظ در معرض قرار گرفتن دو اتفاق ممکن است بیفتد یکی اینکه دشمن به شما حمله ور شود، و دوم اینکه ممکن است یک دوست بیاید و شما را در آغوش بکشد، ولی وقتی شما خودتان را از معرض حمله دشمن در امان نگاه دارید، از معرض دید یک دوست نیز پنهان خواهید ماند. اگر حصاری دور خود بکشید، یعنی اینکه گور خود را ساخته اید، همواره در آن ناراحت خواهید بود؟ گویی همواره چیزی را گم کرده اید. شما چیزی را گم نکرده اید تنها این است که گل قلب شما شکفته نشده است، و تنها این است که شما قادر به عاشق شدن نیوده اید.
ما کودکان را آماده می کنیم تا آنچه مثلاً زندگی سالم است را داشته باشند، و نتیجه اش این است که عشق شروع به پژمردن می کند. و وقتی که به آنها می آموزیم تا صادق باشند، عشق باز هم بیشتر می پژمرد، و وقتی به آنها می آموزیم که چگونه خودخواه و خود محور شوند عشق می میرد. تنها یک راه وجود دارد که سرشار از عشق باشیم، عاشقانه باشیم و آن این است که به خود عشق بورزیم، عاشق خودمان باشیم و ما به فرزندانمان می آموزیم که خودشان را حفظ کنند، هرگز به آنها یاد نمی دهیم که خودشان را رها کنند خودشان را رها کنند خودشان را ول کنند، به آنها می گوییم که مهم نام، خانواده، جامعه و ملیت است.
روزی پسر بزرگ ملانصرالدین از خانه گریخت. ملا خیلی غمگین شد، ولی بعد از مدتی شنید  که پسرش هنر پیشه معروفی در یک گروه تئاتر شده است. از آن پس ملا او را ستایش می کرد. روزی خبر رسید که آن گروه تئاتر در شهری که ملا زندگی می کرد برنامه اجرا خواهند کرد. ملا یک دوجین بلیط درجه اول خرید و تمام دوستانش را به آن تئاتر دعوت کرد، من هم یکی از آنها بودم. او می خواست به همه نشان بدهد که پسرش چه هنرپیشه معروفی شده است، این فرصت بزرگی برای اوبود، و خیلی هیجان زده شده بود.
شب نمایش، همگی ما به تئاتر رفیتم. بازی شروع شد. اولین پرده به پایان رسید خبری از پسر ملا نشد، ملا نگران روی صندلی اش نیم خیز شده بود. پرده دوم شروع شده بود پسرش در نمایش دوم شرکت نداشت. حالا ملا جا خورده بود . پاک نا امید شده بود تا پایان پرده سوم هم خبری از پسر ملا نشد. پرده آخر  شروع شد و پسر او هنوز به روی سن نیامده بود. نزدیک پایان برنامه، وقتی که پردۀ تئاتر تقریباً پایین آمد، و تماشاچیان آماده ترک سالن بودند. پسر ملا درحالیکه یک تفنگ در دست داشت روی صحنه ظاهر شد، او نقش یک قراول را داشت در اطراف صحنه در مقابل یک دروازه نگهبانی می داد، آنوقت پرده افتاد! او حتی یک کلمه هم حرف نزد! ملا صبرش تمام شد، ایستاد و بلند فریاد زد: احمق تو اجازه نداشتی کلمه ای حرف بزنی، ولی حداقل می توانستی تفنگت را آتش کنی. آبروی خانواده را بردی.
ما به فرزندانمان راههای کسب شهرت، غرور و اعتبار را می آموزیم. ما دائم آنها را سرزنش می کنیم و مورد شماتت قرار می دهیم که مبادا کاری کنند، که اعتبار خانوادگی و شهرت و نام مان به خطر بیافتد. چه افتخاری می کنید وقتی پسر تان شاگرد اول کلاس می شود! به او می آموزید که دیگران را دوست نداشته باشد، دوست داشتنی نباشد، ولی وقتی که شاگرد اول می شود، با او مهربانی می کنید و نقل و شیرینی پخش می کنید.
آیا می دانید که چه می کنید! شما به او می آموزید همواره اول باشد. ولی فقط آنهایی که می آموزند آخرین باشند، عشق را دریافت می کنند. به او می گویید بجنگد، رقابت کند، جاه طلب باشد همیشه اول باشد مهم نیست به چه بهایی. شما به فرزندتان سیاست می آموزید، شما از او یک سیاستمدار می سازید. و بعد در هر مرحله از زندگیش، در هر شرایطی، او همواره سعی دارد که نفر اول باشد. ولی روزی می فهمد که، ممکن است در خیلی چیزها اول بوده، ولی چیزهایی واقعی را از دست داده است، او توانایی عشق ورزیدن را، بزرگترین نعمت زندگی را از دست داده است.
یک سیاستمدار نمی تواند عاشق کسی باشد، او دوستی ندارد. او نمی تواند دوستی داشته باشد. آیا فکر می کنید ایندیراگاندی می تواند دوستی داشته باشد؟ چگونه چنین چیزی برای فردی که دارای اقتدار و منصب است ممکن است روی بدهد؟ تمامی اطرافیانش دشمنان او هستند، در انتظار سقوط او و همواره آماده پرت کردن اویند. به همین دلیل است که ایندیراگاندی دائما کابینه خود را تغییر می دهد. چون خیلی خطرناک است که شخصی را به مدت طولانی در پست و مقامش نگه دارند، آنوقت آن شخص زیادی از خودش مطمئن می شود، با حصول اطمینان از موقعیتش به او پشت پا می زند و در هر فرصتی او را به زمین می زند. این روشی است که هر کسی که به اوج قدرت می رسد پیش می گیرد چگونه ممکن است در سیاست عشق وجود داشته باشد؟ سیاست لبریز از تضاد، نفرت و رقابت است. و شما وقتی که می خواهید فرزندتان یکه تاز بار بیاید، غیر مستقیم به او نفرت، خصومت، و کینه توزی را آموخته اید.
همچنین خیلی علاقه مندید که فرزندتان ثروت بیاندوزد. گونی های پول، ولی آیا نمی دانید افرادی که پول زیاد دارند، زندگیشان تهی از عشق است؟ زندگی آنها بدون عشق است. و آنهائی که زندگیشان سرشار از عشق واقعی است، چنان تمول نابی دارند که هرگز دچار جنون نمی شوند که دنبال آنچه ثروت و مال نامیده شده است بروند.
سعی کنید این نکته را واضح و دقیق بفهمید. ثروت جایگزینی است برای عشق، بنابراین شما هرگز عشق را در زندگی یک فرد خسیس و پول دوست نمی یابید. او خسیس است، چون عشقی در زندگیش نیست او پول و ثروتش را جایگزین عشق کرده است.
اگر در زندگانی شما عشق وجود داشته باشد، می دانید آن قدر به اطراف خود عشق می پراکنید که آنانکه آن را دریافت می کنند، بقدری شما را دوست خواهند داشت، که اگر روز در زندگیتان دچار مشکلی بشوید به کمکتان می شتابند. و اگر آنقدر عشق در زندگیتان باشد که به صورت دعا درآید، آنوقت بدانید که خداوند همه جا مراقب شما خواهد بود.می اندیشید، اگر او اینگونه با دقت از گیاهان و حیوانات مراقبت می کند، چرا از من ناراضی باشد؟
ولی اگر عشق در زندگیتان نباشد، بدانید که هرگز به جز حساب بانکی تان کسی از شما مراقبت نخواهد کرد اگر عشقی در زندگیتان نباشد، وقتی پیر شدید چه کسی از شما مواظبت خواهد کرد؟ چه کسی پاهای خسته تان را می مالد؟ چه کسی به شما کمک می کند؟ چه کسی در سنین کهنسالی از شما حمایت خواهد کرد؟ اگر عشقی در زندگیتان نباشد، هیچ کس! و فقط پولهایتان را دارید. تنها دوست شما. در یک زندگی بی عشق، به هنگام یک حادثه ناگوار هیچ کس نیست که حمایتتان بکند. هیچ کمکی نخواهد بود، بجز پول و ثروتتان، دریابید که قلب یک ثروتمند به همان سختی است که در ثروتش چنگ انداخته است.
سرشت عشق تقسیم کردن است. احتکار کردن برای عشق مشکل است. کسی که احتکار می کند به این دلیل است که شجاعت تقسیم کردن را ندارد. او قلب ندارد، احساسی ندارد که تقسیم کند، عشق بخشش است، عشق خودش به خودی خود خیرات است. عشق یعنی سهیم شدن با همه.
شما فرزندتان را طوری می پرورید که پول بدست بیاورد. مقام بالایی در دستگاه های دولتی کسب کند. شما هر آنچه می توانید می کنید که او یک انسان نشود. اگر او یک انسان به مفهوم واقعی بشود، هرگز هیچ یک از چیزهایی که ذکر شد نمی شود. اگر او یک انسان شود، چگونه ممکن است ناپلئون شود، یا رئیس جمهور یک کشور بشود؟ اگر او یک انسان واقعی بشود، آنوقت تمام این درها بروی او بسته خواهند شد. تمام این درها به عدم انسانیت منتهی می گردند، تمامی اینها به سمت حیوانیت، وحشیگری هدایت می کنند. کلید گشودن این درها نفرت و خشونت است، ولی عشق به درگاه خداوند رهنمون می کند.
و به این ترتیب عشق گم شده است. به مرور، رابطه یک کودک با خودش مخدوش می شود، به مرور ارتباطش با قلبش قطع می گردد. او یک زندگی بی ریشه را آغاز می کند، سرگردان به این طرف و آن طرف می زند، در جستجوی گم شده اش. و خودش نمی داند که چه را گم کرده است؟ او آن علم و آگاهی لازم را ندارد، که بداند چه چیزی را گم کرده است، و یا کی گم کرده است؟ او خیلی کوچک بوده، خیلی جوان، وقتی که شما تعلیمش دادید که از عشق دوری کند، او اصلاً نمی دانسته است که شما با او چه می کنید. او به شما اطمینان داشته، باوری کامل به گفته های والدینش.
او شروع کرده به انطباق دادن خودش با جامعه، با فرهنگ. او نصایح بزرگترها و معلمینش را دنبال کرده، و هرگز نمی دانسته که چه اتفاقی افتاده است. در جهل اش، رابطه اش با خودش قطع شده و در ناخودآگاهش، ریشه هایش گسسته شده اند.
باغبانان در ژاپن به بعضی از درختان شکل خاصی می دهند. سوامی رام در اولین بازدیدش از ژاپن، از این موضوع شگفت زده شد. او نمی توانست تصور کند که چگونه ممکن است این درخت ها زنده بمانند. درختانی که حدود دویست یا سیصد سال عمر داشتند، در حالیکه ارتفاعشان فقط به هشت اینچ می رسید. برای او دشوار بود بپذیرد که درختی دویست سیصد ساله فقط هشت اینچ قد داشته باشد، لذا از باغبانان علت این ترفند را پرسید. راز این کار را، درختی اینهمه قطور بشود، ولی اصلاً قد نکشد! تنه اش ضخیم بشود، ولی اصلاً به سمت بالا رشد نکند!
باغبانان برای او توضیح دادند راز این کار در این است که آنها ریشه های درخت را قطع می کنند، به این ترتیب که درخت را دریک گلدان آهنی ته شکسته نگهداری می کنند و دائماً نوک ریشه ها را می چینند و اجازه نمی دهند آنها در خاک عمیق بشوند.
وقتی ریشه ها عمیقاً در خاک نفوذ نکنند، درخت قد نمی کشد. پیر و پیرتر می شود، تنه اش ضخیم می شود، به نظر پیر و چروکیده می شود، ولی نمی تواند در طول رشد کنند. تنها راه چاره برای رشد درخت این است که ریشه هایش عمیقاً در خاک نفوذ کنند. رشد طولی هر درخت متناسب است با عمق ریشه اش در خاک. اگر دائماً ریشه اش را هرس کنند، رشد نکرده باقی می ماند. این هنر و ترفند متوقف کردن رشد درختان در ژاپن بسیار متداول است. آن روز سوامی رام در تقویمش یادداشت کرد که شیطان همین ترقند را با انسان بازی کرده است.
تمامی نژاد بشر رشد نکرده، باقی مانده است، گویی همواره کسی ریشه هایش را هرس کرده است. درختان نمی دانند که چه بر سرشان می آید، ریشه ها یشان در خاک مخفی اند. اما ریشه های عشق در شما قطع شده است، اگر در جهت رفع این نقصان قدمی برندارید، هرگز توفیق دستیابی دوباره به آن ریشه ها را نخواهید داشت، و آن وقت هر قدر هم که به مساجد و معابد بروید، حتی اگر نماز بخوانید و دعا کنید حاصلی نخواهد داشت.
هر نیایشی که بکنید، هر چقدر تلاش کنید، با هر باور و اعتقاد و مذهبی، عبادات شما به خدا نمی رسد. تنها عبادتی که می تواند به او برسد عبادت عشق است، اگر عشق حضور داشته باشد، حتی لازم نیست عبادتی بکنید، در آن صورت حتی وقتی حرف هم نزنید، شنیده خواهد شد. بدون عشق هیچ عملی به او نمی رسد.
حالا اجازه بدهید این سخنان کبیر را بفهمیم. هر حرف و کلام او ارزشمنداست. قبل از کبیر اوپانیشادها نام نیکشان را از دست داده بودند. قبل از او وداها اسف بار و درجه دو شده بودند. کبیر بی همتا است، یگانه است. او با اینکه عامی و بی سواد بود، توانست شیره و عصاره تجربیات زندگیش را استخراج کند. او دانشمند نیست، او این عصاره را خیلی مختصر شرح داده است، بدون بسط جزئیات، کلمات او همانند بذر اذکار هستند.
عشق در باغها نمی روید،
عشق در بازار فروخته نمی شود،
هر آن کو می طلبدش، شاه یا گدا،
سرش را می دهد تا بستاندش
در دنیای عشق هیچ فرقی بین شاه و گدا نیست. جایی که عشق مطرح است، فقر و اشرافیت مفهومی ندارد. در عشق، شاه و گدا یکسانند. تنها یک راه برای دستیابی به عشق وجود دارد، کسی که عشق را می طلبد سرش را می دهد تا به دستش آورد.
هر که عشق را می خواهد باید بی خود شود. باید خودش را قربانی کند.بایستی غرورش، منیتش، بودنش، خودنمایی اش، نفس اش را قربانی کند. هرگز عشق در شما متولد نمی شود، تا مهیای از دست دادن سر خود نشوید. کمی عمیق تر در این گفتار غور کنید. در این فدا کردن سر دو بعدی وجود دارد. اول نابودی و دور ریختن غرور و منیت شماست، که جایگاهش در سر شما می باشد. برای همین است که غالباً توصیه می شود سرتان را بالا بگیرید، وقتی به کسی اهانت می کنید، به او نشان می دهید که کسی هستید، و او را وادار می کنید سرش را خم کند. سر سمبل غرور و منیت است. به همین علت است که وقتی به کسی سر می سپرید، سرتان را روی پاهای او می گذارید، چرا سر؟ اعضای دیگر در بدن هست، ولی سر است که سمبل غرور و منیت است. و شما با نهادن سرتان روی پاهای مردتان کاملاً خود را تسلیم و سر سپرده او می کنید. و برای همین است که وقتی از کسی عصبانی می شوید با لنگه کفش به سرش می کوبید. سر هم معنا و مترادف با نفس است، آنجا قلمرو اوست.
کبیر می گوید وقتی نفس ات را دادی، دیگر فرقی نمی کند که شاه باشی یاگدا، سیاه باشی یا سفید او می گوید آنوقت است که می توانی خودت را لبریز از عشق کنی، آنقدر که پر شوی.
او می گوید، نمی توانی عشق را در بازار بخری، چون آنوقت بین فقیر و غنی فرق خواهد بود. چون غنی وسع خرید دارد و فقیر نه. عشق را می توان بدون هیچ مشکلی بدست آورد، بدون پرداخت بهایی، برای بدست آوردن عشق پرداختی وجود ندارد، اصلاً!
تنها یک گیر وجود دارد، تنها یک مانع سر راه هست. و آن ذهن لبریز از غرور است، که فکر می کند همه چیز است، فکر می کند مرکز جهان است، آنوقت چگونه می تواند عاشق شود؟ ذهن نمی تواند به کسی عشق بورزد، چون در آن صورت باید کس دیگری را مرکز  زندگیش بکند. دیگری مرکز زندگیتان می شود و شما در حاشیه می مانید. کسی که سرشار از عشق است می گوید، من برای جفتم زندگی می کنم و برای او می میرم، من بخاطر او نفس می کشم،و اگر لازم شود جانم را فدایش می کنم و او را نجات می دهم.
عشق مفهوم استحاله شدن مرکز را می دهد. فرد نفس پرست خودش را مرکز می داند. او می گوید من بایستی نجات یابد، ولو به بهای همه جهان. چنانچه لازم باشد همه را نابود می کنم. من خودم را حفظ می کنم. نفس مهاجم است. برای همین است که وقتی یک نفس پرست عشقش را به کسی می نمایاند، او را ویران می کند، او سعی در تخریب شخصیت دیگری دارد. در اینگونه عشق های کاذب انسانهای بی شماری فردیت خود را از دست داده اند.
شما معترفید که عاشق همسرتان هستید، ولی تمامی تلاشتان در جهت به مهار در آوردن و به مهمیز کشیدن فردیت اوست. شوهر سعی می کند فردیت زنش را سایه خود کند و او را تبدیل به چیزی کند که هر وقت هر نوع استفاده ای می خواهد از او بکند بدون میل خودش، بدون هیچ آزاری و اختیاری، بدون مقاومت در برابر خواسته های او. و زن نیز تلاش می کند که عیناً هیمن کارها را بکند. هر یک به روش خود به این بازی سیاست مدارانه ادامه می دهند. در تمام مدت زن سعی اش این است که شوهرش را به یک برده، به یک زن ذلیل تبدیل کند.
در امریکا، زنی شوهرش را تحت پیگرد قانونی قرار داد. انگشت این زن در یک حادثه رانندگی قطع شده بود و او از شوهرش ادعای یک میلیون دلار خسارت کرده بود. قاضی به شدت از شنیدن مبلغ مورد ادعا تعجب زده شده و گفت: من موافقم که تو باید خسارت بگیری چون مسئول حادثه نبوده ای، ولی حتی با در نظر گرفتن ضرری که متوجه تو شده این مبلغ سرسام آور است. زن پاسخ داد، این انگشت به هیچ وجه یک انگشت معمولی نیست، من عادت داشتم همسرم را روی این انگشت برقصانم!
زنان می کوشند که شوهرشان را زن ذلیل و توسری خور کنند و شوهران در تلاشند که زنان را تحت کنترل خود در آورند.  بهمین دلیل است که دائماً در حال کش و واکش و نزاع هستند. جنگی بزرگتر از جنگ های خانوادگی بین زن و شوهر در جهان سراغ ندارید. این یک جنگ ابدی است. تمام جنگ ها سرانجام به جایی ختم می شوند قطع نامه های صلح نوشته و امضاء می شوند و جنگ ها پایان می یابند- ولی جنگ بین زن و شوهر تا ابد ادامه دارد و هرگز پایان نمی پذیرد.
روزی پلیسی، کشیشی را بخاطر اینکه چراغ اتومبیلش هنگام رانندگی خاموش بود بازداشت کرد. کشیش به قاضی گفت: لطفاً مرا ببخشید، من برای پلیس توضیح دادم که نمی دانستم چراغ های اتومبیلم کار نمی کنند. تا دیروز همه چیز درست کار می کرد، برای همین من دوباره امروز آنها را چک نکردم.
قاضی پاسخ داد: من حرف شما را باور می کنم، این جرم سنگینی نیست، ولی حرف پلیس  هم درست است، فکر می کنی این پلیس خورده حسابی با تو دارد که تو را به این خاطر بازداشت کرده؟
کشیش پاسخ داد: من یادم نمی آید که قبلاً با او مشکلی داشته ام،  به جز اینکه سه سال پیش مراسم عقد او را انجام دادم. شاید بهمان دلیل امروز او از من انتقام گرفته است!
بنیاد ازدواج یک رابطه غم انگیز و مصیبت باری شده است. یک مشاجره دائمی، علت این مشاجره چیست؟ علت این است که هر یک از  دو طرف درصدد است که ارباب دیگری شود، و دیگری را کنترل کند، و این میل ارباب شدن نوعی خشونت است که هیچ ربطی به عشق ندارد.
شما توانایی ندارید که عاشق باشید، آنوقت فرزندانتان از شما پا به عرصه وجود می نهند! و داستان قدیمی مالک ادامه می یابد این بار نسبت به آنها. آنها را سرکوب می کنید، بر آنها غلبه می کنید. رسالت شما کشتن فردیت آنها است.
شما فکر می کنید که بچه ها حق ندارند آزاد باشند، چون این خطر ناک است. پافشاری می کنید که از شما اطاعت کنند، چون فکر می کنید که هر چه شما می گویید حقیقت است، ولی شما اصلاً نمی دانید که حقیقت چیست! شما به هیچ وجه آگاهی ندارید که چه غلط است. زندگی شما یک ضایعه است، و با این حال ادعای سلطه بر زندگی یک بچه کوچک را دارید؟
به او می گویید چون من پدر تو هستم هرچه می گویم درست است، تو باید عیناً بپذیری، انگیزه شما چیست؟ منظورتان از این پا فشاری چیست؟ فقط می خواهید او را به یک شیء، به یک چیز تبدیل کنید. می خواهید حس آزادی و حرمت شخصی او را بکشید و از بین ببرید.
به همین دلیل معمولاً بچه های مریض احوال دلمرده و بی تحرک به خاطر حرف شنوی و مطیع بودن، مورد ستایش والدین هستند. در حالیکه بچه های سرزنده و سرحال، که فعالند و بالا و پایین جست و خیز می کنند، مورد گله و شکایت قرار می گیرند، و این که چطور بچه های خموده و مطیع و حرف شنوی آنها مهمل و بی شخصیت، و بچه های بازیگوش، براق و درخشان بار می آیند، تعجب والدین را بر می انگیزد. آنها می درخشند چون سرشار از حیات و انرژی هستند، علیرغم دسیسه های زیرکانه شما جهت کنترل همه کارهایشان آنها سرانجام موفق می شوند.
بذر عشق هرگز نمی تواند به دلیل شوق سوزان غلبه بر همه چیز، همه چیز بودن و در همه چیز برتر بودن جوانه بزند. عشق هنری است که نفس شما را از بین می برد. اگر واقعاً عاشق فرزندتان باشید، نفستان را به پای او می ریزید. آنوقت است که یک پدر نفس پرست و خود خواه نخواهید بود، و آنوقت از عکس العمل متقابل او حیران خواهید شد. بلافاصله بعد از اینکه شما نفستان را کنار بگذارید، او هم همین کار را خواهد کرد. و از آن پس با هم همکاری خواهید کرد.
تا قبل از این فرزند شما احساس اندوه و ناراحتی می کرد، و منتظر فرصتی بود که رها شود. او با خود می اندیشید که  فرصت ها در راهند. با گذشت زمان شما ضعیف و ضعیف تر می شوید او جوان تر و قوی تر خواهد شد. او شما را خواهد ترساند، او از شما انتقام خواهد گرفت. و آنوقت شما فکر می کنید که او به انحراف کشیده شده است. ولی در واقع شما کاشته تان را درو می کنید. وقتی او ضعیف تر بود، او را ترسانیدید، و حالا که او قوی است و شما ضعیف او شما را می ترساند. این قانون لاتغییر کارما ست آنچه را که کشته اید می دروید. اگر شما با پسرتان رفتار خودخواهانه ای نداشته باشید، یقیناً او نیز وقتی که شما پیرو ضعیف باشید چنین رفتاری را با شما نخواهد داشت.
ما برای ایجاد ترس و وحشت در یکدیگر، راهای زیادی را اختراع کرده ایم. از بیرون بسیار جذاب رنگ آمیزی شده اند و ما آنها را تحت نام های زیبا پنهان می کنیم. ما تحت نام عشق ویران و نابود می کنیم. ما تحت نام دیسپلین می کشیم، و تحت نام اطاعت جنایت می کنیم، و تمامی اینها بازی و نمایش های نفس اند.
هر آنکو می طلبدش، شاه یا گدا،
سرش را می دهد تا بستاندش.
هر کو شوق عشق در سر دارد، باید به خاطر بسپارد که بدون آن، همواره مانند کوزه سفالی تهی باقی خواهد ماند، و تنها با اشک و اندوه انباشته خواهد شد هرگز لبریز از زندگی نمی شود، بدون عشق هرگز کسی توفیق رسیدن به شعف را نخواهد داشت. این قانون ابدی حیات است.
بنابراین مفهوم سرش را می دهد این است که فرد نفسش را رها می کند. هر کجا که عشق حضور داشته باشد، نفس سر فرو می آورد و تسلیم می شود- چون با حضور عشق جایی برای نفس وجود نخواهد داشت. اگر همسر شما زن خودخواهی باشد، هرگز خودتان را به عنوان شوهر معبود او در اختیارش نمی گذارید- تسلیم خواهید شد. ولی با پدیده عشق نه زن و نه شوهر در کنار هم احساس ترس و مچاله شدن نمی کنند، در واقع آنها هر دو در برابر خداوند عشق سر تعظیم فرو می آورند. هیچ یک در مقابل دیگری سر خم نمی کنند و تسلیم دیگری نمی شوند، بلکه هر دو تسلیم اند، می توانید بگویید آنها یکدیگر را سجده می کنند یا می توانید بگویید که آنها به یک خدای غیبی سجده می کنند که در درون قلب ها یشان نشسته است.
اولین مفهوم کلمه سر نفس است و دومین معنای آن افکار. سر شما پر است از افکار مربوط و نامربوط . ذهن چیزی نیست مگر ازدحام گسترده ای از افکار و در واقع ازدحامی پر سر و صدا و پر از فعالیت. به همین دلیل تمام انرژی شما به هدر می رود، و دیگر انرژی برای عشق ورزیدن برایتان باقی نمی ماند. سر یک استثمارگر است. آنقدر شما را تحلیل می برد که جریان انرژی امکان رسیدن به قلبتان را پیدا نمی کند. تمامی انرژی شما صرف فکر کردن می شود، افکاری که نود و نه درصد آنها بی فایده اند، بدون هیچ گونه اهمیت و اساسی، و هیچ اتفاقی نمی افتد اگر جلوی افکارتان را بگیرید.
ولی شما درآگاهی زندگی نمی کنید، حتی بیدار هم نیستید. آیا هرگز شده است که وقتی تنها نشسته اید افکاری را که از مغزتان می گذرند مشاهده کنید؟ آیا هرگز اراجیفی را که در ذهنتان می گذرد تماشا کرده اید؟ امیدوارید که با این افکار مهمل و بیهوده به کجا برسید؟ آنها در تمام روز و حتی در تمام طول شب که در خواب هستید نیز ادامه دارند، در تمام ساعات بیداری و در رویاهای شما. آنها دایره وار در حال چرخش دائمی هستند. بخاطر داشته باشید که حتی مبتذل ترین افکار هم انرژی مصرف می کنند دانشمندان  به این نتیجه رسیده اند که مقدار انرژی مصرفی برای حفر زمین در هر ساعت، برابر است با مقدار انرژی که در طول 15 دقیقه صرف فکر کردن و نگرانی می شود. یعنی اینکه فعالیت های ذهنی چهار برابر فعالیت های فیزیکی انرژی مصرف می کنند.
امروز، فعالیتهای فیزیکی انسان کاهش یافته است، در حالیکه فعالیتهای ذهنی او افزایش پیدا کرده است و این روند هم چنان ادامه دارد. سر یک استثمار گر شده است و اجازه نمی دهد که انرژی به مراکز دیگر جریان یابد. سر تمام انرژی را خودش مصرف می کند، قلب مهاجم نیست، منتظر می ماند. چون قلب می تواند تحمل کند. با صبوری، بدون انرژی عمل می کند. مادامیکه جریان انرژی که به مصرف نفس و افکارتان  می رسد قطع نشود قلبتان هم چون کویری خشک باقی خواهد ماند. جریان آب هرگز به قلبتان نفوذ نخواهد کرد. بذر عشق آن جاست، در انتظار، تا با قطره ای آب شکوفا بشود.
سعی کنید مفهوم(سرش را می دهد) را عمیقاً درک کنید. وقتی نفس و افکار ناپدید شوند، سر ناپدید می شود، آنوقت امکان حضور عشق فراهم میآید، و شکوفایی عشق پدیدار می گردد. حالا موانعی که سد راه رشد بذر عشق بوده اند را بر طرف کرده اید. هیچ محذور دیگری به جز  سر وجود ندارد، او همانند تخته سنگی بر سر راه نشسته است تا جریان عشق را سد کند.
چه بسیاری که کتاب های بزرگ را خواندند و مردند.
هیچ یک هرگز نیاموختند.
دو حرف و نیم در عشق،
هر که می خواندش ، می آموزد.
کبیر می گوید چه بسا مردمان زیادی که زندگیشان را فقط صرف خواندن و خواندن می کنند. آنان کتب و متون بسیاری را می خوانند و سرانجام بدون اینکه به خرد دست یابند می میرند. خرد به هیچ وجه ربطی با اطلاعات ندارد، با خواندن و شنیدن و جمع آوری اطلاعات، در واقع خاطره تان پر می شود، و صرفاً بسیار می دانید، بدون آنکه واقعاً چیزی بدانید، و بخاطر حمل بار سنگین لغات و واژه ها دچار توهم خواهید شد و تحت تأثیر احساسات غلط قرار خواهید گرفت.
بنا به گفته کبیر، مرد کلمات، مرد اطلاعات، طلبه ای است که فقط درباره عشق خوانده است. کلمه عشق به زبان هندی prem
است، که با الفبای هندی با دو حرف و نیم نگاشته می شود. کبیر می گوید خواندن این دو حرف و نیم در متون بی معنا است. او می گوید، باید آنها را در کتاب زندگی تجربه کرد. انسان باید وارد دانشگاه زندگی شود، در کالج زندگی حضور یابد. تنها در اینجاست که این چنین کلماتی آموخته می شوند.
هر چند از دو حرف و نیم درست شده است، ولی کبیر به مفهوم عمیق ترین نیز اشاره می کند. تنها وقتی کسی عاشق می شود. دو حرف و نیم کلمه کامل می شود. یک حرف برای عاشق، حرف دوم برای معشوق و آن حرف نیمه برای چیزی ناشناخته که بین آن دو جریان می یابد.
چرا کبیر آن حرف را نیمه خوانده است؟ او می توانست به سادگی بگوید سه حرف- دلیل بسیار زیبایی دارد، چون تاکید بر ناکامل  بودن آن دارد. کبیر می گوید هر قدر هم که سخت تلاش کنید، عشق هرگز کامل نمی شود، هرگز پر نمی شود. و هرگز کاملاً خشنود و راضی نخواهید شد. هرگز احساس نخواهید کرد که کافی است، و هرگز به رضایت کامل نمی رسید. هرچقدر هم که احساس عاشقانه داشته باشید، و یا هر قدر عشق را نشان بدهید باز هم عشق همواره نا تمام باقی خواهد ماند. عشق مثل خداوند است. خداوند گسترده و گسترده تر می شود، هر چه پر و پر تر شوید، گستردگی او ادامه می یابد، بیشتر و بیشتر می شود.
در عین حال این واقعیت که عشق همواره ناتمام  می ماند، بیانگر جاودانگی آن نیز هست فراموش نکنید هر چه بتوانید تمام شود، می میرد. کامل شدن مرگ است، چون کار دیگری نیست که انجام شود، چیزی برای بودن باقی نمی ماند. دیگر حرکتی نخواهد بود. پیشرفت بیشتری نخواهد بود. هر آن چه کامل شود محکوم به مردن است. چه چیزی دیگری می تواند بشود؟ چه چیزی باقی مانده است؟ تنها، چیزی که ناتمام  است زندگی  می کند، و علی رغم سخت کوشی شما برای پر کردن و کامل کردن باز ناتمام باقی می ماند.
سرشت عشق این است که ناتمام بماند. هرقدر شما در جستجوی کسب رضایت خاطر و خشنودی تلاش کنید در خواهد یافت که رسیدن به هر خشنودی، ناراضی ترتان می کند. و فقط برای کسب رضایت بیشتر و بیشتر حرص زده اید. هرچه بیشتر بنوشید، تشنه تر خواهید شد. آب عطش تان را بر طرف نمی کند، بلکه آتش تشنگی تان را بیشتر و بیشتر بر می افروزد. برای همین است که عاشق هرگز راضی نیست و لذتش انتهایی ندارد. برای لذت او پایانی نیست، زیرا لذت وقتی به انتها می رسد که چیزی به کمال برسد.
یک انسان دارای امیال جنسی می تواند به رضایت برسد ولی یک عاشق نه! روابط جنسی انتهایی دارند، حدی دارند، اما عشق پایانی ندارد. حد و مرزی ندارد عشق بی آغاز است، درست همانند خداوند. عشق حضور خداوند در جهان است. عشق دروازه ای است. در ابعاد ورای زمان. عشق نفوذ ابر انسان است در دنیای انسان.
عشق سمبول خداوند در این جهان است. و طبیعت و سرشت عشق همانند سرشت خداوند است. خدا هرگز تمام نمی شود. اگر قرار بود تمام شود، جهان ما و هستی ما پایان می یافت. کمال خدا بسان یک عدم کمال نامحسوس است. در اوپانیشادها آمده است که اگر غایت کمال را از کمال مطلوب بیفزاید، باز در آن صورت او همان خواهد بود که هست. او آن است که هست. نه می توان به او افزود و نه می توان از او کاست عیناً همان است که حقیقت عشق، عشق در انتها همانی خواهد بود که از ابتدا بوده است.
عشقی که فرسوده شود تحلیل برود و کهنه شود، اصلاً عشق واقعی نبوده است. فقط یک احساس قوی و میل حیوانی برای لذات جنسی بوده است، که تنها به جسم مربوط می شود. هر آن چه که به روح وابست

:: بازدید از این مطلب : 339

|
امتیاز مطلب : 33
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
تاریخ انتشار : 5 مهر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : امین ایران

بیدار شو

فصل سوم

دوا آگهو . دوا يعني الهي ؛ آگهو يعني آواره .

زندگي بي امني است ؛ در خطر رشد مي كند . ايمن نيست ؛ فقط در خطر امكان مي يابد . مرگ ايمن است ؛ زندگي يك ريسك است . از اين رو كساني كه واقعاً مي خواهند زندگي كنند ريسكهاي بسياري را بايد بپذيرند . آنها بايد به سمت ناشناخته بروند . آنها بايد يكي از اصلي ترين درسها را بياموزند : كه خانه اي وجود ندارد ؛ كه زندگي يك زيارت است ، بي آغاز و بي پايان . بله ، مكانهايي وجود دارد كه تو مي تواني استراحت كني ، اما آنها فقط يك استراحتگاه شبانه اند و در هنگام صبح بايد دوباره حركت كني . زندگي جنبش است ، آن هرگز به سمت هيچ هدفي نمي رود ؛ به همين دليل است كه ابدي است .

مرگ آغاز دارد و پايان . اما تو مرگ نيستي ؛ تو زندگي هستي . مرگ يك تصور غلط است . مردم مرگ را خلق كرده اند زيرا امنيت را آرزو مندند . اين ميل به امنيت است كه مرگ را مي آفريند ، كه فرد را از زندگي مي ترساند . كه جلوي حركت فرد را به سمت ناشناخته مي گيرد .

تنها غذاي زندگي ريسك است : بيشتر ريسك كني ، بيشتر زنده اي . و يكبار كه تو آن را درك كردي ، نه از روي نااميدي ، نه از روي درماندگي ، اما از روي آگاهي مراقبه گون ... يكبار كه آن را درك كردي از زيبايي ناب آن امكان هيجان زده مي شوي .

زندگي چيزي غير ممكن است . نبايد باشد اما هست . وجود ما يك معجزه است ، وجود درختان و پرندگان معجزه است . آن واقعاً يك معجزه است ، زيرا كل كيهان مرده است .

ميليونها و ميليونها ستاره و ميليونها و ميليونها منظومه ي شمسي مرده هستند . فقط بز اين سياره ي زمين كوچك ، كه هيچ است .. اگر به سهم آن بينديشي ، فقط يك ذره گرد و غبار است .. زندگي در آن رخ نموده است . اينجا ميمون ترين مكان در كل هستي است . پرندگان مي سرايند ، درختان رشد مي كنند ، شكوفا مي شوند ، مردم آنجا هستند ، عشق مي ورزند ، مي خوانند ، مي رقصند . چيزي باور نكردني روي داده است .

آگاه شدن از آن ، خوش آمد گفتن به آن ، لذت بردن در آن ، سلوك است . اعتماد داشتن به آن سلوك است .   همراه شدن با آن بدون هيچ نظري در مورد هدايت آن ، سلوك است . تسليم شدن به آن ، سلوك است . انسان مي تواند آوارگي را با نااميدي بپذيرد ؛ آنگاه فرد كل نكته را از دست مي دهد . آن جايي است كه اگزيستانسياليسم كل نكته را از دست داد : هايدگر ، سارتر ، كامو ، آنها همگي نكته را از دست دادند . آنها خيلي نزديك شده بودند ؛ حقيقت همان گوشه كنار بود . آنها به اندازه ي هر بودايي نزديك شده بودند ، اما از دست دادند . به جاي سعادتمند شدن آنها خيلي خيلي غمگين شدند كه زندگي معني اي ندارد ، كه زندگي هدفي ندارد ، كه زندگي امنيتي ندارد . آنها بسيار بهت زده شدند ؛ آن بسيار تكان دهنده بود .

بوداها نيز به همين نتيجه رسيدند ، اما به جاي اين كه غمگين شوند ، به ناشناخته پريدند . آنها از تمام محدوده ها گذشتند . و زندگي را همان گونه كه هست پذيرفتند . پذيرفتند كه آن طبيعت زندگي است ؛ دليلي براي احساس سرخوردگي وجود ندارد . و آنها درك كردند كه اين زيبايي زندگي است كه ناايمن است ، زيرا بعد از آن است كه امكان كاوش و ابداع به وجود مي آيد .

بعد از آن است كه امكان برخورد با نو به وجود مي آيد ؛ بعد از آن است كه امكان شگفتيها به وجود مي آيد . اگر همه چيز ايمن باشد ، مشخص و معين باشد ، حفاظت شده ، داراي گارانتي ، رقص و هيجاني وجود نخواهد داشت .

بودا ها رقصيداند ! ديدند كه چيزي باور نكردني روي داده است ، معجزه را ديده اند ، آنها شادي كردند . مسيح بارها و بارها به حواريونش مي گويد : شادي كنيد ، شادي كنيد ! دوبار و دوباره مي گويم : شادي كنيد !

و آن كل تعاليم من است . من به تو هدفي نمي دهم ، من حتي هيچ جهتي را نشانت نمي دهم . به سادگي تو را از واقعيات زندگي آگاه مي سازم ، آن چيست ، چگونه است . با آن به گردش درآ . با آن همراه باش ، بي هيچ آرزوي شخصي ، بي هيچ عقيده اي كه چگونه بايد باشد . بگذار همان گونه كه هست ، باشد ، و تو آسوده اي . آن آسودگي ، سلوك است ، و آن آسودگي فرد را به خدا مي رساند . خداوند چيزي نيست جز شادماني قلبت ، تپش وجودت با ريتم هستي . خدا كسي نيست كه تو بخواهي ببيني اش و يا با او رويارو شوي . آن ناپديدي نفس است . آن حل شدن است : يخ نفس حل مي شود و تو با اقيانوس يكي مي شوي . آن احساس اقيانوس بودن خدا است .

خدا را نمي توان عبادت كرد . فرد مي تواند خدا شود اما نمي تواند خدا را عبادت كند . تمام عبادات غلط اند ، تمام عبادات بيهوده اند . خدا شو ! ... كمتر از آن مخواه . و ما دانه ها را در وجودمان داريم .

پايان فصل سوم

امین ایران(dr_lucifer60@yahoo.com)



:: بازدید از این مطلب : 226
|
امتیاز مطلب : 33
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
تاریخ انتشار : 5 مهر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : امین ایران

بیدار شو

فصل دوم

 پرم الن . پرم يعني عشق ؛ الن يعني نور . عشق تنها نوري است كه در زندگي وجود دارد . عشق نور دروني است . به هيچ سوختي نياز ندارد ؛ ابدي است . آن بدون علت است ، از اين رو نمي تواند خاموش شود . هر چيزي كه نصب شود امكان خراب شدن آن نيز وجود دارد . اين نور ، اين عشق اختراع نيست بلكه فقط يك اكتشاف است .

و سانياس چيزي نيست جز كند و كاوي در اين جهان دروني عشق و نور . آنها دو جنبه از يك پديده ي مشابه اند : وقتي به درون آن مي نگري ، نور است ؛ وقتي آن را با ديگران سهيم مي شوي ، عشق است . وقتي با آن تنهايي ، نور است ؛ وقتي آن را به ديگران انتقال مي دهي ، عشق است . نور انتقال يافته عشق است ؛ عشق نوري دروني است .

و اين كل كاوش انسانيت است ، براي كشف آن . يك بار كه آن را كشف كني تمام ترس از مرگ ناپديد مي شود ، زيرا ديگر ترسي وجود ندارد . و تمام ترس از تاريكي ناپديد مي شود زيرا ديگر تاريكي اي نيز وجود ندارد .

تجربه ي نور آن قدر عظيم است كه مردم به آن اين نامها را مي دهند : خدا ، نيروانا ، روشن بيني ، موكشا . آن آن قدر بزرگ است كه هيچ واژه اي نمي تواند آن را تفسير كند ؛ به خاطر همين هر زباني براي آن واژه اي دارد . خدا يك فرد نيست ، همچنين نيروانا يك مكان نيست      . اينها نامهاي مختلف براي تجربه ي نور اند .

وقتي آن از درونت فوران مي كند ، آن وصف ناپذير است . فرد به سادگي درون آن غرق مي شود ، از آن مي نوشد ، و هميشه مي نوشد .

بازگشتي وجود ندارد ؛ يكبار كه به درونش رفت ، فرد براي هميشه رفته است .

 آناند رنه . آناند يعني سعادت ؛ رنه يعني تولد دوباره ... تولد دوباره در سعادت .

مسيح مي گويد : تا وقتي كه دوباره متولد نشوي نخواهي توانست به درون پادشاهي ام وارد شوي . او درباره ي يك مرگ معنوي و تولد معنوي سخن مي گويد . اما تولد فقط وقتي مي تواند بيايد كه مرگ جلو بزند .  رستاخيز ممكن است فقط اگر يك تصليب وجود داشته باشد . فرد مي ميرد تا دوباره متولد شود .

مرگ و تولد دو نماد خيلي مقتدري هستند . و وقتي كه ما درباره ي تولد و مرگ حرف مي زنيم ، درباره ي تولد و مرگ معمولي حرف نمي زنيم : ما درباره ي مرگ نفس و تولد بي نفسي حرف مي زنيم  . نفس نا اميدي است ؛ بي نفسي سعادت است . محدود بودن به نفس ، زندگي در سلول زندان است ؛ زندگي در تاريكي است ؛ در جهنم . تمام هستي و رازهاي آن و جشن آن را به نابودي مي كشد .

زندگي كردن همچو ن يك بي نفس ، زيستني گشوده است ، زير آسمان و ستارگان ، با خورشيد و ماه و باد و باران . زيستن همچون يك بي نفس ، همراه شدن با اين جشن ابدي است كه ادامه دارد و ادامه دارد . آن جشني پايان ناپذير است ، بي آغاز و بي پايان .

اما بايد ريسك كنيد : نفس بايد انداخته شود ، نفس بايد به صليب كشيده شود . و آن همان معناي سانياس شدن است : يك مرگ و يك تولد .

پايان فصل دوم .

امین ایران(dr_lucifer60@yahoo.com)



:: بازدید از این مطلب : 239
|
امتیاز مطلب : 32
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
تاریخ انتشار : 5 مهر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : امین ایران

بیدار شو

فصل اول

ساتيو دوروتي ، ساتيو يعني حقيقت ؛ دوروتي يعني هديه اي از جانب خداوند .

حقيقت هرگز يك موفقيت نيست ؛ فرد هرگز نمي تواند جستجويش كند . جستجو مطمئن ترين راه براي نيافتن آن است . جستجو كن و از دست خواهي داد ، زيرا همين باور جستجو ، در آرزو ريشه دارد ، و آرزو مانع است ...

ساتيو دوروتي ، ساتيو يعني حقيقت ؛ دوروتي يعني هديه اي از جانب خداوند .

حقيقت هرگز يك موفقيت نيست ؛ فرد هرگز نمي تواند جستجويش كند . جستجو مطمئن ترين راه براي نيافتن آن است . جستجو كن و از دست خواهي داد ، زيرا همين باور جستجو ، در آرزو ريشه دارد ، و آرزو مانع است .

حقيقت وقتي روي مي دهد كه آرزويي در ذهن نباشد . وقتي كه ذهن كاملاً بي آرزو باشد ، سپس حقيقت مي آيد . آن وقتي ديدار مي كند كه آرزو رفته باشد . نه فقط آرزوهاي دنيوي بلكه آرزوي حقيقت نيز بايد ترك شود . نه فقط آرزوهاي پول و قدرت و پرستيژ ، بلكه آرزوهاي مربوط به خداوند نيز مانع اند . به موضوع آرزو ربطي ندارد . مشكل خود آرزو است .

حقيقت هديه ي كساني است كه آرزو كردن را رها كرده اند . در آن لحظات نادر ، وقتي كه ذهن بدون آرزو است ، چنان سكوتي وجود دارد ، چنان تسليمي ، كه فرد نمي تواند تصورش را بكند ، فرد نمي تواند درباره اش رويا بافي كند . آن سكوت محض است ، زيرا تمام صداها از آرزوها سرچشمه مي گيرند . در آن سكوت نيايش هست . آن سكوت حقيقت است .

 دوا ولفگانگ . دوا يعني الهي ؛ ولفگانگ يعني راه رفتن گرگ . اما چون هر چيزي الهي است ، حتي راه رفتن گرگ نيز الهي است ؛ زيرا هر وجودي الهي است ، حتي يك گرگ الهي است . حيوان تباه نبوده است ؛ حيوان به الوهيت رسيده است .

و ما تمام گرگها را در درونمان داريم . ما از جهان حيوانات آمده ايم . چارلز داروين كاملاً درست مي گويد ، كه انسان يك فرم تكامل يافته از حيوانات است .

اما او آنجا به پايان مي رسد ، جايي كه اشتباه او همين حاست . انسان هنوز نرسيده است ؛ در راه است . انسان از حيوانات آمده است اما به سوي خدا نيز مي رود . انسان فقط گذرگاهي براي نائل شدن حيوان به الوهيت است  ، يك پل از حيوان به الوهيت كشيده شده است .

حيوانات در يك حس بي نقص اند : آنها به دنيا مي آيند و تا آخر عمرشان بدون اين كه تغييري بكنند زندگي مي كنند . اما انسان اين گونه نيست . او در حال شدن است ، در حال تغيير ، در سيلان . او مي تواند به پايين تر از حيوان سقوط كند ؛ او مي تواند به بالاتر از فرشتگان صعود كند . هر دو امكان وجود دارد . آن بستگي به تو دارد كه چگونه از فرصت زندگي ات استفاده كني .

اگر فرد به بيرون وجود فرد نگاه كند ، فرد به پايين سقوط مي كند . لحظه اي كه چشمها به درون بچرخند ، ما شروع به حركت به بالا مي كنيم . حيوان نگاه به درون را ندارد ، نمي تواند به آن نگاه كند ، آن محدوديت او است . انسان آزاد است تا به درون بنگرد ؛ آن شكوه او است. اما فرد مي تواند انتخاب كند . فرد شايد انتخاب نكند ، شايد به بيرون بنگرد . سپس فرد فقط انساني فيزيكي است نه معنوي .

سانياس ( سلوك ) گامي به سوي دنياي درون است . آن چرخش به درون است ، و لحظه ي چرخش به درون لحظه ي ديدار با خداوند است .

 دوا اريك . دوا يعني الهي ؛ اريك يعني هميشه سرشار از نيرو . خدا هميشه سرشار از نيرو است؛ هر چيز ديگري موقتي است . به جز خدا ، هيچ چيز هميشه سرشار از نيرو نيست . هر چيزي صعود مي كند ، سقوط مي كند ؛ موج بالا مي آيد ، عقب مي نشيند .

هيچ چيز تا ابد همان باقي نمي ماند به جز خداوند ، بنابراين كساني كه در خدا ريشه ندارند چوب شناور باقي مي مانند ، با باد و موج به حركت در مي آيند . آنها هيچ سرنوشتي ندارند ؛ زندگي آنها تصادفي است . زندگي تصادفي نمي تواند مسأله ي اصلي را بشناسد ؛ و شناخت ذات و اصل ، شناخت خويشتن است . و با شناخت خويشتن فرد هستي و رازهاي آن را مي شناسد . قفل در درون تو پنهان است . تا وقتي كه آن قفل باز نشود ، هستي يك راز باقي مي ماند .

سانياس يك كليد است ، يك شاه كليد ، براي گشودن وجود دروني ات . و نخستين گام تسليم شدن به خدا خواهد بود . فكر كن هيچي : خدا همه است . بگذار اين مراقبه ي تو باشد و نيايش: خودت را فراموش كن ، به سادگي ناپديد شو . در آن خلأ الوهيت نازل مي شود . آن خلأ يك بايد است ، زيرا فقط در آن فضا خدا مي تواند اتفاق بيفتد . و با خداوند تو نيز تا ابد سرشار از نيرو خواهي بود . با خداوند ابدي هستي . بدون خداوند مرگ وجود دارد ؛ با خداوند مرگي وجود ندارد . بدون خداوند فرد فقط يك بدن است ؛ با خداوند فرد يك روح مي شود .

 پايان فصل اول .

امین ایران(dr_lucifer60@yahoo.com)



:: بازدید از این مطلب : 253
|
امتیاز مطلب : 29
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
تاریخ انتشار : 5 مهر 1389 | نظرات ()