نوشته شده توسط : امین ایران

راه سر و راه دل ...

بین عقل و الوهیت گفت و گویی صورت نمی گیرد . بین پرواز و پای چوبین ربط محکمی وجود ندارد . دو پای چوبین به بال های کبوتری ببندید و او را ازبلندی پرتاب کنید ؛ خواهید دید چه اتفاقی می افتد . عقل به کار معاش تو می آید . فلسفه بافی های عاقلانه و الهی ، در واقع تخطی از زبان اند . عقل در حوزه معاش و معشیت بسیار به کار می آید ، اما در حوزه عشق ، آسمان ، معنا و خدا ، جفنگ می بافد .

اگر بتوانی با دل دمساز خویش جفت شوی ، گفتنی ها می گویی و نغمه ها ساز می کنی . اگر با دلی نغمه ساز به سراغ کسی بروی ، او را نیز به رقص در می آوری . تو او را در پرتو نور الهی می بینی . این نور توست که بر او می تابد و به خود تو بازمی گردد ، نور تو ، نور خداست . به همین دلیل عارفان ، تعبیر معشوق را برای خداوند انتخاب کرده اند ، در حالی که معشوق ، بار معنایی زمینی دارد . عارفان عاشق ، جسم را مظهر ، یعنی محل ظهور خداوند می دانند . آن ها جسم را آیینه می دانند . آن ها به آیینه کاری ندارند ، بلکه به تصویری که در آیینه منعکس است ، دل بسته اند .

محی الدین ابن عربی ، عارف نام آور مسلمان ، برای زیارت به مکه رفت . او در ایام حج ، دختری اصفهانی ملقب به عین الشمس را دید و شیدای او شد . او به زیارت خانه خدا آمده ، اما دلش را دختری شیرین حرکات به گرو می برد . بی درنگ و در همان ایام کتاب شعری را با عنوان ترجمان الاشواق ، در وصف آن دختر شهر آشوب می نگارد . اشعار عاشقانه این کتاب ، آن قدر دلنشین و شورانگیزند که وقتی می خوانی شان ، نمی دانی در وصف آن دختر زیبا و خوش سخن است و یا در وصف خداست . او در آن دختر تصویر چه کسی را دیده بود ؟ حاجیان چه را زیارت می کردند و او که را ؟ او ده بار از آن راه به آن خانه رفته بود . این بار از این خانه بر این بام برمی آمد . در حالی که حاجیان در بادیه سرگشته بودند ، او مشاهد صورت بی صورت همسایه دیوار به دیوارش بود .

هرگاه قلب می تپد ، خدا احساس می شود ، هرگاه سر پادرمیانی می کند می کند و از او سخن می گوید ، پرده ای دیگر بر او می بندد و ما را از دیدارش محروم تر می سازد .

نیچه حق داشت بگوید : " خدا مرده است "، زیرا او با زبان سر سخن می گفت ، نه با زبان دل . نیچه عاقل ترین مردی است که تاریخ به خود دیده ، او تیزترین ذهن جهان را داشت ، اما نتوانست خدا را بیابد ، نه به این دلیل که خدا وجود ندارد ، بلکه به این دلیل که شیوه ای که او با آن به دنبال خدا می گشت ، سد راه او می شد . شیوه غلط بود . او از راه تنگ و باریک سر می رفت ؛ راه های سر به خدا منتهی نمی شوند ، اما برای یافتن اطلاعات بسیار مناسب اند . با فکر و استدلال اجزا را به خوبی می توان شناخت ، اما برای دریافت کل ، کُمِیت اندیشه به شدت می لنگد .

تماس با کل ، تنها از خلال قلب امکان پذیر است ؛ اما قلب مردم زنده نیست و نمی تپد . در مدرسه و دانشگاه راه های دل را نمی شناسانند . آن ها پیشاپیش تو را معلول فرض می کنند و به تو راه رفتن با پاهای چوبین را آموزش می دهند . بنابراین ، بدیهی است که سرنوشت بشر چنین غمبار باشد . آدم ها بار سنگین استعدادهای خود را حمل می کنند و نمی دانند با این استعدادها چه بکنند . آن ها با سنگینی این همه بار ، به شاخه نازک عقل درآویخته اند .

تا می توانی بیشتر و بیشتر به اعماق دل خویش فرو شو . پای چوبین استدلال را به کلی کنار بگذار . بی پا و سر شو ، گویی هرگز چنین پایی سست و چوبین نداشته ای . بگذار کاری که می کنی ، ترجمان قلبت باشد . هرگز دست به کاری نزن ، مگر آن که با تمام وجود مایل به انجامش باشی ؛ هرگز کاری را صرفاً به این دلیل که فکر می کنی درست است ، انجام نده . هیچ گاه از راه عقل صِرف به آن حقیقت غایی نمی رسی ؛ باید از دروازه احساس وارد شوی .

dr_lucifer60@yahoo.com



:: بازدید از این مطلب : 322
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : دو شنبه 12 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : امین ایران

 

بدون ترس زندگی کن !

با ترس زندگي نكن، زيرا قرار نيست تنبيه شوي. بدون ترس زندگي كن، زيرا تنها در اينصورت است كه مي تواني تمام و كمال زندگي كني. ترس تو را بسته نگاه مي دارد. نمي گذارد باز باشي. با وجود ترس، پيش از آنكه كاري كوچك انجام دهي مجبوري فكر هزار و يك چيز را بكني و هرقدر بيشتر فكر كني، گيج تر مي شوي.

 

اگر در اين جهت گام برداري كه امور را به گناه نسبت دهي، زندگي نخواهي كرد، جان خواهي كند. فقط يك چيز را به خاطر داشته باش: يك اشتباه را بارها و بارها مرتكب نشو، زيرا اين كار حماقت است.

 

تو بايد زندگي را كاوش كني و در اين كاوش ممكن است گاهي به بيراهه روي. اگر تو از بيراهه رفتن هراس داشته باشي، نمي تواني چيزي را كاوش كني. آنگاه كل ماجراي زندگي از هم مي پاشد، به قتل مي رسد و از بين مي رود.اين كاري است كه برخي متظاهران به دينداري انجام داده اند: دين را بسيار سخت و محزون ساخته اند. به دين چهره اي ابرو در هم كشيده داده اند.

خدا داوري است كه نبايد از او بترسي و مطمئن باش كه خدا تو را درك خواهد كرد و تو را خواهد بخشيد. در اين مورد نگران نباش!




:: بازدید از این مطلب : 246
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : پنج شنبه 26 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : امین ایران

دنیای درون ...

ما می دانیم چگونه چشمان خود را به دنیای بیرون باز کنیم ؛ اما نمی دانیم چگونه چشمان خود را به دنیای درون باز کنیم . اگر آدمی نداند چگونه هر دو دنیا را با هم ببیند ، در تاریکی می ماند . اگر آدمی نداند چگونه در چشم به هم زدنی ، به دنیای درون سفر کند و بازگردد ، همواره با عالم بیرون خواهد ماند ؛ دنیای که در حاشیه و سطحی است . دنیای بیرون فقط ظاهر هستی است و مروارید ناب هیچ معنایی در جوی حقیر آن پیدا نمی شود . باطن هستی ، چیز دیگری است .

مروارید معنا ، فقط نصیب کسی می شود که خطر کند و به اعماق اقیانوس زندگی برود . چنین کسی است که معنا از چشمه دلش خواهد جوشید و بر زبانش جاری خواهد شد . دنیای بیرون ، زمینی خشک و تشنه معناست . آب و طراوتی در آن نیست . آبِ معنا از تو می جوشد ، به دنیای بیرون جاری می شود و طراوت و سرسبزی می بخشد . آنگاه سنگ ریزه ای برایت همان ارزشی را دارد که مرواریدی ، گل شبدر را از لاله صحرایی کم تر نخواهی دانست و جای قناری شوخ و شنگ ، گاهی نیز کلاغ فکور و اندوهگین را در قفس خانه ات میهمان می کنی . چشمان درونت را که بگشایی ، دیدنی ها خواهی دید .

آن گاه دنیای معمولی موجود ، دیگر معمولی نیست ، بلکه دنیایی می شود پر از رنگ و خیال و موسیقی . اما این تغییر در دنیا رخ نمی دهد ، بلکه در نگاه تو اتفاق می افتد . تحول اساسی این است : توان نگریستن به دنیای شگفت انگیز درون .

در ابتدا ، آنچه در درون مشاهده می کنی چیزی نیست مگر تاریکی ؛ بدیهی است که ناگهان تصمیم می گیری از آن بگریزی . به همین دلیل مردم اغلب دل مشغول دنیای بیرون اند ؛ این دل مشغولی ها راهی برای گریز از تاریکی و ظلمت است . در ابتدا چیزی به چشم نمی آید ، مگر مارها ، عقرب ها ، عنکبوت ها ، زیرا این ها سمبل آن چیزهایی است که تا کنون در ضمیر ناخودآگاه انباشته ایم . به محض آن که به درون نگاهی می اندازیم ، آن ها سرها را بلند می کنند و به ما می نگرند .

دلیل زشتی دنیای درون ما ، سرکوبی تمایلات است . تمایلاتی که اگر بیان می شدند زیبا بودند ، اما سرکوب شدند و تغییر ماهیت دادند . جامعه ، بیان و ابراز تمایلات را نمی پسندد ، جامعه سرکوبی را ترجیح می دهد . ابزار این سرکوبی ، فرهنگ است . فرهنگ ، بیشتر ویران گر بوده ، نه خلاق . کسی که تمایلات سرکوفته دارد ، خوی ویران گری نیز دارد و این خوی ویران گری ، به شکل های گوناگون خود را نشان می دهد . فقط آن کسی خلاق است که فرصت ابراز تمایلات خویش را یافته است .

بنابراین ، در ابتدای ورود به عرصه درون ، صحنه بسیار تاریک است ، و نه تنها تاریک ، بلکه انواع هیولاهای درون نیز در آن جا زندگی می کنند . ترس از این تاریکی و موجودات عجیب و غریب آن طبیعی است . به همین دلیل ، انسان وسوسه می شود که به همان دنیای بیرون چنگ بزند و بهانه ای برای اجتناب از سفر به دنیای درون پیدا کند . این وضعیت بشر در سراسر دنیاست ، این گریز از خویشتن ، به یک هنجار تبدیل شده است ؛ این هنجار را باید شکست .

سالک ، هنجارشکن است . شجاعت رویارویی با دنیای درون و گام نهادن در آن بسیار مغتنم است . خاصیت این سفر آن است که هرچه بیشتر به اعماق آن می روی ، نور بیشتری بر آن می تابانی . وقتی به ژرف ترین لایه وجود خویش می رسی ، ظلمت و اشباح ، همه با هم خواهند گریخت . در واقع بصیرت تازه ای در دل و اندیشه تو می شکفد .

همه آن اشباح و هیولاها در چشم انداز تازه ای قرار می گیرند و در پرتو نور خیره کننده ای دیده می شوند ؛ آن ها چیزی نیستند مگر توانایی های تو ، که بلا استفاه مانده اند ، سرکوب شده اند ، فرصت ظهور و بروز نیافته اند ، اما هرچه هستند ، توانایی های تو اند . تو می توانی این توانایی ها را آزاد کنی ، و آن گاه که با بیداری و بصیرت آزادشان سازی ، خلاقه خواهند شد .

آزادی هنرمند درون تو ، به دست تو ، موهبتی بزرگ است . این موهبت را باید با آفرینش و خلاقیت پاس بداری .



:: بازدید از این مطلب : 250
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : پنج شنبه 26 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : امین ایران

انرژی ...

زندگی ما در بُعد فیزیکی نباید منجر به تصوری فیزیکی نسبت به انرژی یا انرژی ها شود . انرژی ها همزمان در ابعاد مختلف هستی جریان دارند ، از این رو نمی توان گفت انرژی آلوده یا اصطلاحاً منفی وارد جسم فیزیکی فردی می شود بلکه روی کالبد انرژیکی فرد اثر می گذارند ، انرژی ها برای تاثیر گذاری روی انسان از طریق چاکراها یا مراکز انرژی وارد عمل گشته و اعضای مرتبط با چاکراها را درگیر می نمایند ، البته در مواردی هم که انباشتگی انرژیکی نامیده می شود انرژی ها جذب نواحی مختلف بدن شده و ما را تحت تاثیر قرار می دهند .

این موضوع می بایست روشن گردد که ما یک نوع انرژی بیشتر نداریم و آن همان نیروی حیات ، چی یا پراناست و ماهیتی خنثی را داراست ، اما همین انرژی به واسطه نیت خوب یا بد ما و یا شرایطی ( مانند شرایط محیطی ) از ویژگیهای مخرب یا مفیدی برخوردار می گردد که ما به همین جهت به آن نسبت مثبت یا منفی می دهیم .

در این میان ماهیتهایی انرژیکی هم وجود دارند که گاهی آنان را نیز انرژی می نامند ، این ماهیتها همان موجودات غیر ارگانیک می باشند که صورتهایی از انرژی با فرکانسهای مختلف هستند . موجوداتی با ارتعاشات بالا را که مجاورت با آنان برای ما احساس خوشایند و لطیفی ایجاد می کنند مثبت می خوانیم ، مانند فرشتگان و ... و آنهایی را که سطح ارتعاش پایینی دارند و با به هم زدن تعادل انرژیکی ما موجب بیماری های روانی یا مشکلات دیگر می گردند را منفی می خوانیم .

این موجودات به طور کلی به دو دسته تقسیم می شوند : دسته اول موجوداتی هستند که از ابتدا در هستی وجود داشته اند و عمری طولانی دارند و دسته دوم موجوداتی می باشند که ما با احساسات خود آنها را می سازیم که بالطبع دوامشان بستگی به میزان انرژی دارد که ما خواسته یا ناخواسته به آنان می بخشیم . این ماهیتها روی افراد مختلف با ارتعاشات یکسان تاثیر گذارند ، زیرا که انرژی های گوناگون جذب کالبدهای انرژی همسان از نظر سطح ارتعاش می شوند .

در داخل هر چاکرا پرده محافظی وجود دارد که مانع ورود موجودات غیر ارگانیک به قسمت انتهایی چاکراها می شود ، در برخی بیماری های حاد و حوادث این پرده آسیب می بیند و باعث ورود و خروج آزادانه غیر ارگانیک ها به داخل چاکرا و به وجود آمدن مشکلات عدیده ای می شود ؛ پارگی و در پی آن عبور موجودات از این پرده دلیل بسیاری از تشنجات و بیماری های روانیست . در برخی بیماری های خاص ممکن است این پرده از ابتدا پاره بوده و یا وجود نداشته باشد ، دیده شده که برخی از این بیماران صحبت از موجودات عجیب می کنند و ادعا دارند که با آنها در تماس هستند ؛ این افراد از سوی ما دیوانه و روان پریش خوانده می شوند در صورتی که بسیاری از آنها تجربیاتی واقعی دارند . پرده چاکرا را می توان اسکن کرد و پارگی آن را با تولید تارهای انرژی دوخت و ترمیم کرد یا در صورتی که چاکرا بیش از حد آسیب دیده باشد ، چاکرای جدیدی را جایگزین آن نمود .

بعضی چاکراها مرکز استعدادهای روانی هستند و فعال سازی چاکراهایی خاص می تواند منجر به پیشرفت در زمینه های خاص روانی شود اما کار کردن روی یک چاکرای به خصوص توصیه نمی شود چون ممکن است باعث ناتوان ساختن بدن به علت ناهماهنگی چاکراها گردد ، چاکراها باید با عمیق تر شدن ادراک درونی هر فرد به طور متناسب و طبیعی به شکوفایی برسند ، با تعالی هر فرد اندازه چاکراها به طور قابل توجهی افزایش پیدا می کند .

به طور کلی انرژیی که توسط بدن از طریق چاکراها دریافت می گردد از سه منبع تامین می شود :

ابتدا خورشید که انرژی بسیار قدرتمندی را داراست ، کافیست چند دقیقه در معرض نور آفتاب باشید یا لیوانی پر از آب را برای مدتی در معرض نور خورشید قرار دهید تا انرژی خورشید را دریافت کنید ، دریافت بیش از اندازه این انرژی آسیب رسان می باشد . در روزهای ابری تراکم پرانا کمتر می گردد ، به همین جهت ما بیشتر احساس کسالت می کنیم .

منبع انرژی بعدی ، زمین هست که این انرژی از طریق چاکراهای کف پا توسط بدن دریافت می شود و راه رفتن با پاهای برهنه این انرژی را به خوبی به ما می رساند ، زخم و شکستگی ها با پرانای زمین زودتر بهبود می یابند . این انرژی عمدتاً در شهرها که آلودگی های بسیار زیرزمینی و شبکه های فاضلاب وجود دارد ، آلوده بوده و دریافت آن توصیه نمی گردد ؛ به همین جهت بهتر است در طبقات فوقانی آپارتمانها سکونت داشته باشیم تا هر چه بیشتر از این کانال های انرژی آلوده دور باشیم .

در نهایت انرژی یا پرانای موجود در هوا می باشد که به وفور و بدون محدودیت در دسترس می باشد . پرانای هوا هنگام تنفس از طریق ریه ها یا به طور مستقیم توسط چاکراها جذب می شود ، برخی افراد متبحر این توانایی را دارند که از طریق سوراخ های پوستی نیز پرانا را جذب کنند . میزان پرانا در مناطق خوش آب و هوا و پاکیزه تراکم بیشتری نسبت به فضای آلوده شهرها دارد ، به همین جهت است که ما در دل طبیعت احساس سرزندگی بیشتری داریم ، تقریباً همه ما قادر هستیم پرانا را رویت کنیم ؛ کافیست چند دقیقه به آسمان آبی نگاه کنید تا متوجه ذراتی شفاف شوید که به سرعت در هر جهتی در حال جنب و جوش هستند . قدری تمرکز و اراده برای دریافت پرانا به همراه تنفس عمیق کافیست تا بدن ما سرشار از انرژی شود . میزان پرانا در بدن به صورت خودکار کنترل می گردد .

با فراگیری دریافت آگاهانه پرانای هوا ، فرد می تواند نیروی حیاتی ، قابلیت روشن بینی و قدرت انجام امور و فعالیت ها را افزایش دهد .

آب نقش مهمی در از بین بردن انرژیهای آلوده دارد . هر چه میزان پرانا در آب بیشتر باشد ، دمای آب بالاتر می رود . به طور مثال در مورد استرس که به خاطر انباشتگی شدید در برخی چاکراهای خاص ایجاد می شود ؛ استفاده از دوش آب سرد برای رفع انباشتگی انرژیکی توصیه می شود اما اگر حمام بیش از چند دقیقه طول بکشد ( به جهت جذب انرژی توسط آب سرد که دارای تراکم پرانایی کمی می باشد ) باعث افت انرژی فرد می گردد . همچنین نمک نیز زداینده انرژی های آلوده می باشد ، به همین جهت دوش آب نمک برای بسیاری از اختلالات انرژیکی مفید است .

ناگفته نماند ما نیازی به پاکسازی انرژی کثیف یا مخرب نداریم برای استفاده مجدد از آنها را نداریم ، چون پیرامون ما سرشار از انرژیست و تنها کافیست با تنفس و تمرکز به این انرژی نامحدود به میزان بیشتری دست پیدا کنیم . حتی اگر ما موفق به پاکسازی انرژی آلوده نیز گردیم ، این کار خود مستلزم اتلاف زمان و انرژی می باشد و عملی بیهوده است ، درست مانند این که ما در باغی پر از سیب های رسیده باشیم و به جای بهره مندی از آنها در صدد کندن قسمتهای کرم خورده سیبی افتاده بر زمین بر آییم ؛ ولی اینکه راه رویارویی با انرژی های آلوده را دانسته و آنها را از خود جدا و نابود کنیم و انرژی تازه را جایگزین انرژی آلوده کنیم ، بحثی دیگر است .

هر زمان دچار کسالت و بی حوصلگی یا کمبود انرژی بودید ، از نظر انرژیکی نشان گر یکی از این سه حالت می باشد : یا نیاز به خوردن غذا دارید ، یا احتیاج به خواب دارید و یا بایستی تنفس عمیق داشته باشید . معمولاً خلاء انرژیکی شما بدین صورت رفع خواهد گشت و عمدتاً از این سه حالت خارج نیست .

انرژی همیشه به جایی می رود که فکر ما بدان جا می رود و در این میان زمان و مسافت مطرح نیست و این یک اصل مهم است . چنانچه تصویر روشنی از فردی خاص در برابر خود خلق کنید ، شخص مورد نظر هر قدر هم از شما دور باشد ، با انرژی قادرید روی وی تاثیر گذار باشید ، حتی با تمرکز روی عکس و اسم افراد هم می توان این کار را انجام داد .

 در مورد تاثیر گذاری و تاثیر پذیری از انرژی ها خواستن و اراده حرف اول را می زند و برتر از انواع تکنیک هاست ، البته برخی تکنیک ها می توانند مکمل خوبی باشند . در وهله اول همین که بخواهید از کسی انرژی منفی دریافت نکنید و به توان خود در این راه اطمینان داشته باشید ، اراده شما تحقق خواهد پذیرفت ؛ اما مشکل اینجاست که ما خود را دست کم می گیریم و به جای استفاده از توان ذاتی خود در پی انجام کارهای پیچیده هستیم ، تقریباً این تفکر در نزد همگان درونی شده است و دلیلش عدم درون نگری ما است .

به خاطر داشته باشیم راهی که در آن کمترین انرژی را صرف کنیم ، بهترین می باشد . راه های ساده بر خلاف ظاهر قوی تر و کاربردی تر می باشند در حالی که نیاز به اتلاف انرژی کمتری هم دارند .

بسیاری به ساختن انواع سپرها اعتقاد دارند در حالی که تنها آسیب ندیدن خود را مد نظر دارند ( هرچند سپر ساخته شده برای خود فرد هم مشکل ساز می شود ؛ مشکلاتی از قبیل بسته شدن راههای دریافت انرژی و ... )  اما کار و فعلی که درست باشد از همه جهات صحیح است ؛ ما به فرد فرستنده انرژی منفی هم به صرف این که ما را دچار دردسر می کند نباید آسیبی وارد کنیم ، اغلب سپر ها خاصیتی بازتابنده دارند و انرژی منفی را به فرد فرستنده بر می گردانند و او را دچار مشکل می کنند ؛ حال آن که شاید آن فرد کسی از نزدیکان ما باشد و ناخواسته در حال فرستادن انرژی آلوده باشد . پس باید ساخت سپر را در تمام جوانبش مورد بررسی قرار داد . در نهایت سپری مناسب می باشد که ماهیت انرژی آلوده را تغییر دهد . 

نیکوست که افکار مثبت ، خیرخواهی ، پذیرش دیگران همان گونه که هستند ، عشق به هستی با تمام مخلوقاتش و ... را در دل بپرورانیم ، این ها خاصیت ناظر بودن ما را تقویت می کنند و زمانی که ناظر هستید خود را به سطح سرزنش و ایراد گیری از دیگران یا قضاوت و مقایسه با دیگران تنزل نمی دهیم . از طرفی زمانی که متخلق به اخلاق و صفات فوق باشیم سطح ارتعاش ما بالا خواهد رفت و ماهیت های انرژیکی با فرکانس پایین جذب ما نخواهند شد . این گونه نه تنها انرژی ها و موجودات متعالی جذب ما خواهند گشت ، بلکه به هماهنگی بیشتری با هستی خواهیم رسید .



:: بازدید از این مطلب : 445
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : سه شنبه 24 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : امین ایران

روابط عاشقانه ...

 

رابطه با نوع مخالف همواره جاذبه بیشتری دارد . ایجاد رابطه تازه ، زیبایی خاص خودش را دارد . هر وقت رابطه ای تازه برقرار می کنی ، هیجان و ماجرایی تازه و ماه عسلی تازه را آغاز می کنی . اما با هر جدایی ، سرخوردگی تازه ، اضطراب و درماندگی تازه را نیز باید تجربه کنی . همه چیز از هم می پاشد و تو باید از نو خود را جمع و جور کنی . بنابراین ، لذت از زمانی آغاز می شود که رابطه ای را شروع می کنی ، و درماندگی از زمانی آغاز می شود که رابطه را می گسلی .

 

وقتی رابطه ای را حفظ می کنی ، از صمیمیت به وجود آمده لذت می بری ، از امنیت فراهم آمده لذت می بری . اما در این نوع رابطه ، از هیجان و ماجراجویی خبری نیست . نزدیکی و صمیمیت ، لذت و زیبایی ویژه خود را دارد . ریشه ها در صمیمیت است که رشد می کنند . نزدیک تر و نزدیک تر می شوی و ناگهان رابطه شکلی تازه به خود می گیرد . صحبت از تمتع جنسی نیست . تمتع جنسی ، رفته رفته رنگ می بازد ؛ صحبت از مهر و دوستی است .

 

وقتی رابطه ای کاملاً ریشه می گیرد ، کیفیت تازه ای نیز به بار می آورد که بسیار دلچسب است . اما برای داشتن این رابطه ریشه دار باید از ماه عسل های مکرر چشم پوشی کرد .

 

اگر مدام رابطه ها را بر هم بزنی و از نو آغاز کنی ، خسته می شوی اما دچار ملال نمی شوی ؛ اگر یک رابطه را حفظ کنی ، هرگز خسته نمی شوی اما ممکن است دچار ملالت شوی . بنابراین ، هر دو شیوه زندگی کردن اشک ها و لبخند های ویژه خود را دارند . طبیعی است اگر از یکی از این دو نوع رابطه دلزده شوی ، به دیگری فکر خواهی کرد . این گرایشی طبیعی در توست ، که فکر کنی آن نوع رابطه ممکن است مطلوب تر باشد ، زیرا آن نوع را هنوز تجربه نکرده ای . پیش از این که در مورد یکی از این دو نوع رابطه فکر کنی ، به این فکر کن که تو از کدام تیپ از آدم ها هستی ...

 

 

ممکن است روزی کسی را پیدا کنی که هر دو را با هم داشته باشد ، آنگاه آسوده می شوی ؛ کسی که با او زندگی را ماجراجویانه سپری کنی و نیز رابطه را آن قدر ادامه بدهی که صمیمیت و دوستی را نیز تجربه کنی . اما برای رسیدن به چنین آرزویی باید صبوری را بیاموزی ، یک شبه نمی توان به همه این ها یک جا رسید . این اتفاق خواهد افتاد ، اما این اتفاق را نمی توان مجبور کرد که بیفتد . اگر مجبور کنی ، خود را درمانده تر کرده ای . فقط احساس فلاکت خود را عوض کرده ای ، و این احساس فلاکت تازه ، ویران کننده تر است .

 

جامعه تا به حال به نفع یک نوع عمل کرده است ، به همین دلیل جوامع اغلب درمانده اند ، زیرا بسیاری از افراد به آن نوع خاص تعلق ندارند . بسیاری از آدم ها به یک رابطه دل خوش اند و بسیاری دیگر به یک رابطه قانع نیستند . کسانی که به یک رابطه قانع نیستند ، آدم هایی ماجراجویند . اینان کاشف اند ، نه صرفاً امور جنسی را ، بلکه در همه عرصه ها . بنابراین ، جامعه ای که صرفاً بر داشتن یک رابطه تاکید دارد ، به لحاظ خلاقیت و اکتشاف و اختراع عقیم می ماند ، زیرا به آدم ماجراجو و خلاق و مکتشف اجازه ظهور و بروز نداده است .

 

کسی که به یک رابطه قانع است ، روحیه ای غیر خلاق دارد . او طالب امنیت و سلامت است و همواره به دنبال موقعیتی دنج می گردد . او پرسه زن و آواره و کولی نیست . او در هیچ قلمرویی پرسه نمی زند ؛ نه در قلمروی جسم ، نه در قلمروی روح ، نه در قلمروی ذهن و اندیشه . او بر هر آنچه کهنه و آشناست تاکید دارد و نه بر هر آنچه تازه و ناآشناست . او به قلمرو های بکر علاقه ای ندارد . زیرا بر سر هر آنچه تازه و بکر است ، مشکلاتی وجود دارد ؛ تو باید از نو کنار بیایی ، باید خود را با شرایط تازه وفق دهی .

 

هر تغییر تازه ای ، اوضاع زندگی تو را بر هم می زند . بنابراین ، جوامع تک رابطه ای غیر علمی ، خرافی ، ایستا و گنگ می شوند و سپس می میرند .

 

جوامعی که رابطه را محدود نمی کنند ، ماجراجو ، زندگی و جاری می شوند ، اما پر از تنش و خستگی . به همین دلیل است که علم به این جوامع راه می یابد و مدام راه های تازه ای کشف می شود . زیرا وحیه ای که در این گونه جوامع رشد می کند ، روحیه آوارگی و پرسه است . در این جوامع از تازه استقبال می شود ؛ از کهنه ، به آن دلیل که کهنه است روی می گردانند . هر کس سعی می کند حتی المقدور غبار کهنگی را از خود بتکاند .

 

اما چنین جوامعی ، آرامش ، سکوت ، امنیت ، راحتی و گرمای ولرم خانه را از دست می دهند . گویی بر مردم چنین جوامعی روحیه سفر حاکم می شود ؛ روزی در این جا هستی و روزی در جایی دیگر . بدیهی است همواره از کشف قلمرو های نو و تازه لذت می بری ، اما مشکلاتی نیز در مسیر است ؛ یعنی هرگز آسوده نخواهی بود ، و هرگز خود را در خانه احساس نخواهی کرد .

 

به نظرم

جامعه باید بستر مناسبی برای بالندگی هر دو روحیه باشد . همه مردم باید آزاد باشند تا خود را به ثبت برسانند ، خودشان باشند . آن هایی که می خواهند به یک رابطه اکتفا کنند ، به خواسته خود برسند و آن هایی که می خواهند رابطه خود را بسط دهند نیز مجاز باشند . هیچ کدام از این دو گروه را نباید محکوم کرد ؛ هیچ کدام از این دو گروه را نیز نباید پرستید . کسی نباید مانع آن هایی شود که می خواهند شیوه زندگی خود را در هر زمینه ای تغییر دهند ، هر دو گروه خوبند .

 

بدین سان جامعه به تعادل می رسد . چنین جامعه ای نه شرقی است و نه غربی ؛ یک کل یکپارچه است . اما چنین جامعه ای هنوز پا نگرفته است . اگر ما یکی را محترم بشماریم ، دیگری را محکوم می کنیم ؛ ما هنوز نتوانسته ایم هر دو قطب متضاد را ستایش کنیم .

همان طور که هستید ، باقی بمانید ؛ عجله ای برای تغییر نیست . خیلی زود آدم هایی را از نوع خود پیدا خواهید کرد و آن گاه رابطه ای عمیق و ریشه دار جوانه خواهد زد . اما برای این منظور باید صبوری پیشه کنید . اگر شتاب کنید و تصمیم بگیرید ، خیلی زود به خفقان دچار خواهید شد . خسته شدن بر ملول شدن رجحان دارد . خوب است آدم خسته شود ، تا ملول . آدم خسته هنوز امیدی دارد ، آدمی که دچار ملالت شده است ، هیچ امیدی ندارد . صبور باشید .



:: بازدید از این مطلب : 266
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : سه شنبه 24 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : امین ایران

 

براي اينكه خودت را آماده كني تا خداوند را تجربه كني بايد ذهنت را كنار بگذاري. اين همان مراقبه است. مراقبه راهكاري است براي متوقف ساختن ذهن حراف. ذهن ديوانه كه بدون هيچ دليلي فعال است. ذهني كه بدون داشتن هيچ مشغوليتي مشغول است. نمي گويم كه بايد ذهنت را نابود كني. فقط بايد آنرا كنار بگذاري تا هروقت به آن نياز پيدا كردي بتواني دوباره بكارش گيري. درست مانند اتومبيلت كه از گاراژ بيرونش می آوري. اينگونه تو صاحب اختيار مي شوي. اما معمولاً اوضاع كاملاً برعكس است: اتومبيل پافشاري مي كند داخل گاراژ نشود. اتومبيل مي گويد:‌ "‌ من نمي خواهم خاموش شوم. "‌مي گويد: " تو بايد با من بيايي. " بدينگونه اتومبيل همچنان روشن مي ماند. بيست و چهار ساعت شبانه روز. حتي زمانيكه تو خواب هستي ذهن همچنان فعال است.

ذهن معمولاً پس از فعال شدن در دوران كودكي تا زمان مرگ،‌ دست از كار نمي كشد، ‌مگر اينكه شخص اقدام به مراقبه كند. فقط در آن عده اندكي كه مراقبه مي كنند، ذهن غيرفعال مي شود و ناگهان آنان از خورشيدي آگاه مي شوند كه پشت ابرهاي ذهن پنهان بود. اين آگاهي از نور نهايت،‌ دانش الهي است.

امين ايران(dr_lucifer60@yahoo.com)




:: بازدید از این مطلب : 257
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : چهار شنبه 27 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : امین ایران

 

«با جسم كاري نداشته باش، فقط آرام بگير، دهانت را ببند و خاموش بمان؛ ذهن خود را خالي كن و به هيچ چيز فكر نكن.»

 

«با جسم خود كاري نداشته باش، فقط آرام بگير …» آرام‏سازي يعني نداشتن هيچ ميل شديدي به فعاليت. آرام‏سازي اين نيست كه مثل يك مرده دراز بكشي و وانمود كني كه آرام هستي. اصلاً تو چطور مي‏تواني مثل مرده دراز بكشي؟ تو كه زنده‏اي؛ فقط مي‏تواني تظاهر كني. آرامش وقتي به سراغ تو مي‏آيد كه هيچ ميل شديدي به فعاليت نداشته باشي؛ در اين حالت انرژي سرجايش مانده و از بين نمي‏رود و تو تنها چنانچه موقعيت خاصي بروز نمايد، نسبت به آن واكنش نشان مي‏دهي، همين! ديگر دنبال بهانه‏اي براي واكنش نيستي. تو با خودت راحت و آسوده‏اي. آرامش يعني آزاد و بي‏تكلف بودن با خود؛ در خانه خود بودن، راحت و آسوده.

 

چند سال پيش كتابي مي‏خواندم كه عنوانش اين بود: «بايد به خودت آرامش بدهي» . اين عنوان كلاً متناقض و بي‏پايه است، چون «بايد» خودش ضد آرام‏سازي است. «بايد» يعني فعاليت؛ اين يك وسواس است. هر وقت بايدي در كار باشد، وسواسي هم در پشت آن پنهان است. اعمال در زندگي وجود دارند، ولي بايدي در كار نيست، وگرنه اين همه «بايد» آدم را به جنون مي‏كشيد. امروزه برقراري آرامش به نوعي وسواس تبديل شده است. تو بايد فلان وضعيت يا بهمان حالت را به خود بگيري، دراز بكشي و به بدن خودت ( از نوك انگشتان پا تا فرق سر ) تلقين كني و به انگشتان پاهايت بگويي آرام باش! خودت را رها كني! و به همين ترتيب رو به بالا پيش بروي تا به سرت برسي … چرا «بايد»؟ آرامش وقتي در وجودت پديدار مي‏شود كه هيچ بايدي در زندگي‏ات نباشد. آرامش نه تنها به جسم و ذهن تو، بلكه به سراسر وجودت تعلق دارد.

 

تو زيادي در فعاليت به سر مي‏بري. بايد هم خسته، زهوار دررفته، فرسوده و فلج باشي. انرژي حيات جريان ندارد؛ همه‏اش انسداد است و انسداد است و انسداد و هر وقت دست به كاري مي‏زني، آن را در حالت جنون انجام مي‏دهي. قطعاً تو نياز به آرامش داري! به همين دليل است كه هر ماه كتاب‏هاي زيادي در زمينه آرام‏سازي نوشته مي‏شود، اما من هرگز نديده‏ام كسي با مطالعه اين‏ گونه كتاب‏ها به آرامش برسد، بلكه فرد بي‏قرارتر مي‏شود، چرا كه سراسر زندگي فعالش دست نخورده باقي مانده و وسواس به فعاليت، به قوت خود باقي است. بيماري هنوز آنجاست و او تنها وانمود مي‏كند كه در حالت آرامش به سر مي‏برد. بنابراين با همه اغتشاش درون، با آتشفشاني آماده انفجار، بي‏حركت دراز مي‏كشد و طبق دستورات كتاب‏هاي «آموزش آرميدگي» به خود استراحت مي‏دهد !

 

هيچ كتابي وجود ندارد كه بتواند به شما كمك كند خود را آرام كنيد؛ مگر اينكه شما فطرت دروني خويش را سطر به سطر مطالعه كرده و درك كنيد كه آرامش يك «بايد» نيست. آرامش يك «نبود» است: نبود فعاليت، نه نبود عمل. هيچ احتياجي نيست سر از كوه‏هاي هيماليا در بياوري . عده انگشت‏شماري اين كار را كرده‏اند. آنها به خاطر برقراري آرامش درون به هيماليا صعود كرده‏اند. چه لزومي دارد از كوه‏هاي هيماليا بالا بروي؟ عمل قابل كنار گذاشتن نيست، چون اگر عمل را كنار بگذاري، زندگي را كنار گذاشته‏اي. آن وقت تو مرده‏اي خواهي بود، نه آدمي آرام و آسوده. در هيماليا افراد خردمند و فرزانه‏اي يافت مي‏شوند كه همگي مرده‏اند، ولي آرامش ندارند. آنها از زندگي، از عمل، گريخته‏اند و به هيماليا پناه برده‏اند.

 

فراموش نكنيد كه اين «فعاليت» است كه بايد كنار برود، نه «عمل». كنار گذاشتن هر دو آسان است . تو مي‏تواني هر دو را به حال خود رها كني و به كوه‏هاي هيماليا بگريزي. اين كاري ندارد. اين كار هم آسان است: اينكه به فعاليت‎‏هاي خود ادامه دهي و هر روز صبح و عصر چند دقيقه‏اي خودت را مجبور به آرامش كني. تو پيچيدگي ذهن انسان و ساختار آن را درك نمي‏كني. آرامش يك حالت است. تو نمي‏تواني به زور به آن برسي، كافي است همه منفي‏بافي‏ها و موانع را كنار بگذاري تا آرامش با پاي خودش به سراغت بيايد و خود به خود در تو به‏وجود بيايد. شب‏ها وقتي به خواب مي‏روي، چه كار مي‏كني؟ آيا كار خاصي انجام مي‏دهي؟ اگر چنين است به زودي خواب‏زده مي‏شوي و كم كم بي‏خوابي به سرت مي‏زند. تو موقع به خواب رفتن چه كار مي‏كني؟ تو فقط دراز مي‏كشي و خوابت مي‏برد. هيچ كاري نبايد بكني. اگر بكني، به خواب رفتن برايت غير ممكن مي‏شود. در حقيقت، همه آن چيزي كه براي به خواب رفتن لازم است قطع تداوم فعاليت‏هاي روز در ذهن است. همين! وقتي در ذهن فعاليتي نبود، ‌ذهن آرام مي‏گيرد و به خواب مي‏روي. اگر براي خوابيدن كاري بكني، ضرر كرده‏اي. آن وقت به خواب رفتن غير ممكن خواهد شد.

به هيچ كاري احتياج نيست. به قول تيپولا «با جسم خود كاري نداشته باش، فقط آرام بگير». هيچ كاري نكن! به هيچ وضعيت يوگايي، كش و قوس يا شكنجه‏اي احتياج نيست. «هيچ كاري نكن!». فقط به عدم فعاليت احتياج است و اين چگونه حاصل مي‏آيد؟ با درك كردن. درك كردن، تنها آموزش انضباطي است. به فعاليت‏هاي خود پي ببر و ناگهان اگر در ميانه راه به كاري كه مي‏كني واقف شدي، آن فعاليت خود به خود متوقف خواهد شد. اگر دريافتي چرا آن كار را انجام مي‏دهي، از جريان باز خواهد ايستاد و اين توقف همان است كه تيپولا آن را در قالب اين كلمات بيان مي‏كند: «با جسم خود كاري نداشته باش، ‌فقط آرام بگير».

امين ايران(dr_lucifer60@yahoo.com)




:: بازدید از این مطلب : 141
|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : چهار شنبه 27 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : امین ایران

عشق و ازدواج

 

من مخالف ازدواج نیستم، من موافق عشق هستم

اگر عشق به ازدواج تبدیل شود خوب است

ولی امیدوار نباش که ازدواج بتواند عشق بیاورد

این غیر ممکن است

عشق می‌تواند به ازدواج تبدیل شود

باید بسیار هشیارانه عمل کنی

تا بتوانی عشق را به ازدواج بدل کنی

ولی مردم معمولاً با ازدواج کردن

عشقشان را نابود می‌سازند...

***

dr_lucifer60@yahoo.com

امین ایران

 



:: بازدید از این مطلب : 207
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : 24 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : امین ایران

* آیا یک سیگاری که سیگار پشت سیگار می کشد می تواند مراقبه گون شود؟
من بیست و پنج سال است که سیگار می کشم و احساس می کنم که با سیگار کشیدن
نمی توانم عمیقاٌ وارد مراقبه شوم؛ بااین وجود نمی توانم از سیگارکشیدن دست بردارم.
آیا می توانید چیزی در این مورد به من بگویید؟

یک مراقبه کننده نمی تواند سیگار بکشد، به یک دلیل ساده که او هرگز احساس عصبی بودن نمی کند، در نگرانی و تشویش نیست. سیگار کشیدن بطور موقت می تواند کمک کند که نگرانی ها و
تنش ها و عصبیت هایت را ازیاد ببری. سایر چیزها نیز کمک می کنند: جویدن آدامس هم همین کار را می کند، ولی سیگار بهتر از همه کار می کند.
در عمق ناخودآگاه، سیگارکشیدن مربوط است به مکیدن شیر از پستان مادر. و با رشد تمدن، هیچ زنی مایل نیست که از سینه ی خود به فرزندش شیر بدهد__ طبیعی است: سینه را خراب می کند. پستان، زیبایی و گرد بودنش را ازدست می دهد. نوزاد نیازهای دیگری دارد. نوزاد نیازی به پستان گرد ندارد، زیرا با پستان گرد او خواهد مرد. اگر پستان واقعاٌ گرد باشد، وقتی که نوزاد آن را می مکد، نمی تواند نفس بکشد، پستان مادر جلوی بینی او را می گیرد و خفه خواهد شد. نیازهای نوزاد با نیازهای یک نقاش یا یک شاعر و مردانی که زیباشناس هستند تفاوت دارد! نوزاد نیاز به پستان دراز دارد تا بینی اش آزاد باشد تا بتواند هردو کار را بکند: هم تنفس کند و هم خودش را تغذیه کند. پس هر نوزاد سعی خواهد کرد تا پستان مادرش را براساس نیازهایش شکل بدهد. و هیچ زنی مایل نیست تا سینه هایش خراب شوند. این بخشی از زیبایی و تناسب اندام اوست.
پس با رشد تمدن، کودکان زودتر و زودتر از شیر مادر محروم می شوند. و اشتیاق مکیدن سینه های مادر در ذهن های آنان باقی می ماند. و هرگاه مردم در وضعیت های عصبی هستند؛ دچار تنش و نگرانی هستند، سیگار کمک می کند. به آنان کمک می کند تا باردیگر یک نوزاد شوند و در دامن مادرشان آسوده شوند.
سیگار چیزی بسیار نمادین است. درست مانند نوک پستان مادر است و دودی که از میان آن رد می شود درست به گرمی شیر مادر است. پس نوعی تقارن وجود دارد و تو به آن مشغول می شوی و برای لحظاتی به شکل یک نوزاد در می آیی که دغدغه ای ندارد، مشکل و مسئولیتی ندارد
می گویی که بیست و پنج سال است سیگار می کشی و پشت سرهم دود می کنی؛ می خواهی آن را ترک کنی ولی نمی توانی. دلیل نتوانستن تو این است که باید دلایلی را که آن نیاز را تولید می کند تغییر بدهی.
من با بسیاری از سانیاسین های خود در این کار موفق بوده ام. وقتی که برای نخستین بار به آنان توصیه کردم خنیدند.... نمی توانستند باور کنند که چنین راه حل ساده ای می تواند به آنان کمک کند.
به آنان گفتم، "سعی نکنید سیگارکشیدن را ترک کنید، ولی یک شیشه شیر مخصوص کودکان را با خود داشته باشید. و در هنگام شب، وقتی کسی شما را نمی بیند، در زیر پتو از نوشیدن شیر گرم در آن شیشه لذت ببرید. دست کم هیچ ضرری به شما نمی زند."
آنان گفتند، "ولی چگونه می تواند در ترک سیگار کمک کند؟"
گفتم، "شما چطور و چرا را فراموش کنید__ فقط انجامش بدهید. این کار به شما خوراک خوبی را قبل از خواب می دهد و ضرری ندارد. و احساس من این است که روز بعد احساس نیاز شدید به سیگار نخواهید داشت. پس تعداد سیگارهایتان را بشمارید."
و آنان متعجب شده بودند... آهسته آهسته سیگارها ازبین رفتند، زیرا نیاز اساسی آنان که در ذهن هایشان باقی مانده بود، ارضا شده بود: آنان دیگر کودک نبودند، بالغ می شدند و سیگارها ازبین رفتند.
تو نمی توانی سیگار را ترک کنی. باید در زمان حال جایگزینی پیدا کنی که بی ضرر باشد، سالم تر باشد تا رشد کنی و سیگارکشیدن به خودی خود متوقف شود. کودکان خردسال این را می دانند. من این راز را از آنان آموخته ام. اگر کودک گرسنه باشد و گریه کند و مادرش دور از او باشد، آنگاه او شست خودش را در دهانش می گذارد و آن را می مکد. و آنگاه تمام شیون و زاری و گرسنگی را ازیاد می برد و به خواب می رود. او یک جایگزین یافته است__ با اینکه آن جایگزین به او خوراک نخواهد داد، دست کم یک احساس مشابه را به او می دهد. او را آسوده می کند. من این مکیدن شست را با چند تن از سانیاسین های خود آزمایش کرده ام. اگر خیلی
می ترسی که شیشه شیر بیاوری و می ترسی که زنت خبردار شود و یا فرزندانت آن را ببینند، آنگاه بهترین راه این است: انگشت شست خودت را در دهان بگذار. آن را بمک و لذت ببر.
آنان همیشه به این روش خندیده اند، ولی همیشه بازگشته و گفته اند، "این کمک می کند و شمار سیگارهای روز بعد کمتر می شود و به کم شدن ادامه می دهد." شاید چند هفته طول بکشد تا بطور کلی از سیگار کشیدن دست برداری. و زمانی که بدون ترک کردن، آن ها خودشان ازبین بروند..... اگر تو دست بکشی این یک سرکوب کردن است و هرچیزی که سرکوب شود با نیروی بیشتری دوباره بازمی گردد و انتقام خواهد گرفت. هرگز چیزی را ترک نکنید.



:: بازدید از این مطلب : 197
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : سه شنبه 24 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : امین ایران

ریشه در خاک

 

 

سالکی در روستایی اقامتی کوتاه داشت. مردی نزد او آمد و به او گفت که می‌خواهد خداوند را بیابد.

 

 

سالک از او پرسید، «آیا تاکنون عاشق کسی بوده‌ای؟»

 

 

مرد پاسخ داد: «نه من هرگز به این چیزهای پیش پا افتاده فکر نمی‌کنم. من هرگز این چیزهای پست را طالب نیستم، من می‌خواهم خدا را بیابم.»

 

 

سالک دوباره پرسید، «آیا هیچگاه به عشق فکر نکرده‌ای؟»

 

 

مرد با تاکید تمام پاسخ داد: «من حقیقت را می‌گویم.»

 

 

سالک برای سومین بار پرسید، «چیزی بگو، خوب فکر کن. نه حتی کمی عشق؟ برای یک نفر، برای هیچکس؟ آیا هیچکس را حتی کمی هم دوست نداشته‌ای؟»

 

 

مرد گفت، «مرا ببخش، ولی چرا یک سوال را بارها و بارها تکرار می‌کنی؟ من حتی از فاصله‌ای دور هم عشق را لمس نکرده‌ام. من می‌خواهم خدا را بیابم.»

سالک گفت، «پس تو باید مرا معذور بداری. لطفاً نزد دیگری برو. تجربه‌ی من نشان می‌دهد که اگر کسی را دوست داشته باشی، و اگر مزه‌ای از عشق را چشیده باشی، آن عشق می‌تواند به چنان نقطه‌ای گسترش یابد که به خداوند برسد. ولی اگر تو هرگز عاشق نبوده‌ای، آن وقت چیزی در درون نداری که رشد بدهی. تو آن بذر را نداری که بتواند به یک درخت رشد یابد. برو و از دیگری بپرس.»


dr_lucifer60@yahoo.com

امین ایران



:: بازدید از این مطلب : 160
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : 24 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : امین ایران

قصه ناگفتنی عشق

من به شما می نگرم و از یک چیز مطمئن هستم که زمانی چیزی داشتید، گنجی، توازنی، رازی، کلیدی – اما آن را گم کرده اید. هر لحظه، خواب، بیدار، همواره سرگرم جستجوی چیزی هستید، بعید نیست که ندانید دقیقا در جستجوی چه چیزی هستید،و یا اینکه ندانید چه چیزی را گم کرده اید. ولی من گرسنگی را در چشمان شما می بینم.  حضور آن را در هر تپش قلبتان...

عشق در باغ ها نمی روید،
عشق در بازار فروخته نمی شود.
هر آنکو آنرا می طلبد، شاه یاگدا،
سرش را می دهد تا بستاندش.

چه بسا که کتاب های بزرگ را خواندند و مردند.
هیچ یک هرگز نیاموختند.
دو حرف و نیم در عشق.
هر که می خواند، می آموزد.
باریک است راه عشق.
هرگز دو راه در آن جاری نیست.
تا من بودم، خدا نبود.
حالا که او هست، من نیستم.

کبیر می گوید: ابرهای عشق،
باریدند روی من،
قلبم را خیساندند،
جنگل درونم را سبز کردند.

یک قلب تهی از عشق
باز هم، خدا چشیده نشده.
اینگونه است انسان،
در این جهان:
عروجش بی ثمر.

برانگیخته، مجذوب
با نام او،
مست عشق
نشئه از رویش
چه تشویشی؟
برای رهایی؟
قصه عشق، ناگفتنی،
هرگز ذره ای گفته نشده است.
گنگ شیرینی را می چشد-
لذت می برد... و لبخند می زند.
من به شما می نگرم و از یک چیز مطمئن هستم که زمانی چیزی داشتید، گنجی، توازنی، رازی، کلیدی – اما آن را گم کرده اید. هر لحظه، خواب، بیدار، همواره سرگرم جستجوی چیزی هستید، بعید نیست که ندانید دقیقا در جستجوی چه چیزی هستید،و یا اینکه ندانید چه چیزی را گم کرده اید. ولی من گرسنگی را در چشمان شما می بینم.  حضور آن را در هر تپش قلبتان.
این نیاز همواره در زندگی های بی شمار همراهتان بوده است. گاهی آن را جستجوی حقیقت نام نهاده اید، ولی شما هرگز حقیقت را نشناخته اید، پس چگونه ممکن است آن را گم کرده باشید؟ و بعضی اوقات آن را جستجوی خداوند می نامید. ولی هرگز ملاقاتی با او نداشته اید، پس چگونه از او جدا شده اید؟
در این جستجو به معابد می روید، به مساجد، کاشی، و مکه... به هر دری می زنید، و گاهی امیدوار می شوید که به گمشده تان نزدیک شده اید و آن را خواهید یافت. ولی مادامیکه ندانید دقیقاً چه چیزی را گم کرده اید، جستجویتان پایانی نخواهد داشت. تجربه شخصی تان نیز همین را به شما خواهد گفت. به هر دری که زده اید سرانجام دست خالی باز گشته اید، این درها نیستند که مقصرند.
   قبل از شروع هر جستجویی، باید بخوبی بدانید که آن چیست که بدنبالش هستید، گم شده تان چیست؟ چنانچه بیماری را درست تشخیص ندهید، چگونه به دنبال مداوای آن خواهید بود. حتی اگر درمانگری هم این جا باشد، کاری نمی تواند بکند.
نانک احساس بیماری می کرد- بیماری اش همین مرض شماست- کسانیکه در خانه اش بودند به دنبال طبیب فرستادند. هر وقت کسی بیمار است ما فوراً به دنبال طبیب می رویم. ما نمی دانیم امراضی هستند که اصلاً به هیچ وجه ربطی به پزشکان ندارند. دکتر بالای سر نانک آمد،  مچ او را گرفت و شروع به شمارش نبض  او کرد، نانک شروع کرد به خندیدن و گفت: بیماری در کار نیست که با گرفتن نبض من آن را تشخیص دهید! بیماری از قلب من است. دکتر اصلاً متوجه نمی شد که نانک از چه حرف می زند. پزشکان لغت نامه خودشان را دارند و با گرفتن نبض بیماری را تشخیص می دهند. نانک به یک استاد نیاز داشت. به یک پزشک معنوی، نه یک دکتر طب.
استاد نیز یک طبیب است، نه طبیب تن بلکه قلب. و اولین وظیفه استاد این است که برایتان مشخص کند که شما در جستجوی چه چیزی هستید. آنوقت جستجوی شما آسان می شود. وقتی تشخیص درست باشد، پیدا کردن دارو ساده است. ولی اگر تشخیص درست نباشد، هر دارو و درمانی در شما بی اثر خواهد بود.
آنچه معمولاً اتفاق می افتد این است که شما مجذوب کلمات می شوید. شروع می کنید به فکر کردن، آه بله این است آنچه من گم کرده ام، خداست که گم کرده ام، و سپس جستجویتان را آغاز می کنید و این از ابتدا غلط است.
ضمن صحبت با شما، بدرون قلب هایتان می نگرم و می بینم که اریکه سلطنت درون شما تسخیر نشده است. تخت پادشاهی آنجاست، ولی می باید گاهی کسی بر آن تکیه زده باشد، ولی او در آنجا نیست، او در جایی دیگر سرگردان است. قلب شما آن اریکه سلطنت است، پادشاه، خود قلب آن را ترک کرده و در جایی دور پرسه می زند.
جستجو کردن عشق ممکن است، هرلطفی با عشق زاده می شود. قبل از اینکه در جستجوی چیزی باشید، ابتدا بایستی آن را گم کرده باشید، و گرچه هر طفلی با عشق پا به عرصه وجود می گذارد ولی در طول مسیر آن را گم می کند، جایی در مسیر رشدش. تعلیم و تربیت، جامعه و فرهنگ نقش عمده ای در این روند بر عهده دارند. بدلیل این گم شدگی عشق در درونتان نوعی خلا، نوعی جای خالی، نوعی تهی شدگی در شما به وجود آمده است. شما بدنبال  آن عشق هستید - نه خدا. شما هرگز خداوند را ندیده اید. ولی اگر عشق را باز یابید. آنوقت پشت در او ایستاده اید. شما هرگز خداوند را نشناخته اید، او برای شما نا شناخته است، شما نمی توانید در جستجوی او باشید برای جستجو کردن، بایستی نوعی رابطه وجود داشته باشد، نوعی آشنایی، و شما چنین آشنایی با خداوند ندارید.
حقیقت شما را احاطه کرده است. چگونه آن را بیابید؟ حقیقت همواره این جاست، مشکل اصلی این است که شما آن بینائی را ندارید. خورشید همواره در حال تابش است، ولی شما کورید، یک کور در جستجوی چه چیزی می تواند باشد؟ بینایی یا خورشید؟ اگر شما بینایی نداشته باشید، حتی اگر خورشید بغل دست شما هم باشد، چه می توانید بکنید؟ شما قادر به دیدن آن نخواهید بود و در تاریکی باقی خواهید ماند. بینایی لازم است. آن بینایی عشق است. خداوند همواره حضور دارد. او در همه حال در کنار توست. ولی تو بینایی است را از دست داده ای. تو ابزار تجربه کردن او را از دست داده ای.
عشق شرط تجربه کردن است. عشق حساسیت است. عشق تجربه ای است که در آن تمام ناخالصی های شما زدوده می شود و تمامی درهایتان باز می شود. تمامی دروازه ها. آنوقت هر که بر درتان ایستاده باشد نه دشمن است و نه دوست. بلکه یک محبوب است. و شما در را برای او می گشائید.
وقتی احساس کنید که تمامی جهان از آن شماست، وقتی که کسی را نه دشمن و نه غریبه بیانگارید، وقتی که همه جا دوست ببینید، هر وقت که این اتفاق بیفتد، بدانید عشق را یافته اید، و برای انسانی که عشق را بیابد، چه چیز دیگر باقی می ماند که بجوید؟ فردی که عشق را یافته باشد کلید درگاه خداوند را یافته است.
اهمیت عشق را دقیقاً دریابید. هیچ چیز والاتر از عشق وجود ندارد حتی خداوند از طریق عشق قابل دستیابی است، ولی عشق از طریق خداوند بدست نمی آید. حضور خداوند عشق را تضمین نمی کند، ولی حضور عشق بطور قطع و یقین او را به شما به ارمغان می آورد. همانطور که حضرت عیسی فرمودند: عشق خداست.
سوال اصلی، مشکل اساسی، جستجوی عشق است پس اجازه بدهید که ابتدا روشن کنیم که چگونه عشق گم شده است، چون راه باز یافتن آن تنها وقتی معلوم می شود که ما بفهمیم و درک کنیم که در وحلۀ اول نخست چگونه آن را گم کرده ایم.
راه باز یافتن عشق همان راهی است که آن را گم کرده اید. فقط باید جهت خودتان را بر عکس کنید. بایستی دور بزنید و در جهت مخالف قدم بردارید. نردبانی که شما را به جهنم و بهشت می رساند یکی است. یک طرف آن بهشت است و طرف دیگر جهنم.
به محض اینکه تعلقات مادی شما بیشتر و بیشتر شود، شروع می کنید به گم کردن عشق. این جهنم است، این آن انتهای نردبان است که در مادیات فرو رفته است. ولی همانطور  که عشق رشد می یابد، خداوند تجلی می کند، و این انتهای دیگر نردبان است. مسیر یکی است. اگر از عشق دست بکشید، آنوقت سیر نزولی را طی خواهید کرد، و چنانچه به عشق بگروید، مسیر صعودی را خواهید پیمود.
اگر از من می پرسید، من به شما می گویم، خدا را فراموش کنید، حقیقت را فراموش کنید. من به شما می گویم تنها به دنبال عشق باشید. باقی چیزها خود بخود به دنبال می آیند. درست مثل سایه تان که همه جا شما را تعقیب می کند، خدا عشق را دنبال می کند. مهم نیست که چقدر تلاش کنید، بدون عشق هرگز به هیچ چیز نخواهید رسید. به این دلیل است که سالک سرد،  بی احساس و بی عاطفه است. او ظرفیت و صلاحیت جستجو را ندارد. او خواب است، بیهوش است. او لبریز از نفرت، عصبانیت و عداوت است. او با سم خباثت مسموم شده است. تنها شهد عشق است که لذت آور است.
هر نوزادی زیبا و دوست داشتنی است. چون با عشق متولد شده است. ولی بعد به مرور، در درون او بگونه ای اختلال ایجاد می شود. هر نوزدای خیلی زیباست، هر نوزادی خیلی دوست داشتنی است، آیا هرگز نوزاد زشتی دیده اید؟
زیبایی نوزاد ربطی به زیبایی جسمی اش ندارد، بلکه از جوهر درونی او می آید. چراغ عشق او با درخشش می سوزد و پرتو های آن از تمام روزنه های بدن او ساطع می شود، و تلألواش به هر طرف پخش می شود، به هر طرف که نگاه می کند، با عشق می نگرد. ولی در طول رشدش این عشق را از دست می دهد، و ما به این روند کمک می کنیم.
ما به او نمی آموزیم که چگونه عشق بورزد، ما به او می آموزیم که چطور در مقابل آن جبهه بگیرد، چگونه از آن برحذر باشد. ما به او می آوزیم که عشق خطرناک است، خیلی خطر ناک. ما به او می آموزیم که بدگمان شود، پر از تردید و شک باشد. ما به او یاد می دهیم که باید اینطور باشد، زیرا در غیر این صورت دیگران از او سواستفاده خواهند کرد. ما به او می گوییم که دنیا سرشار از نیرنگ و خدعه و عدم صداقت است، و این مطلبی است همه جایی، و اگر او مواظب نباشد دیگران سرش کلاه می گذارند و لختش می کنند. ما به او می گوییم که دزدان در همه جا در کمینند. ما از این واقعیت که خداوند همیشه در همه جا حضور دارد کاملاً غافلیم. ولی هرگز فراموش نمی کنیم که دزدان همه جا هستند.! بنابراین ما فرزندانمان را طوری تربیت می کنیم که همواره در مقابل دزدان هوشیاری باشند و جبهه بگیرند.
وقتی این گونه و با این روش بچه ها را تربیت می کنیم و پرورش می دهیم، آنوقت نمی توانیم عشق را به آنها بیاموزیم- چون عشق خطرناک است. عشق یعنی پذیرفتن، یعنی اعتماد – و مظنون بودن یعنی اینکه همواره مراقب باشید که کسی چیزی از شما ندزدد، هوشیاری دائمی، گویی که هر لحظه از هر طرف به شما حمله خواهد شد. به این ترتیب قبل از اینکه حمله ای رخ بدهد، شما خود یک مهاجم می شوید، و این روش را بهترین راه مراقبت از خود می بینید. ما به فرزندانمان می آموزیم که مثل قراول ها شوند، و این گونه ما این کار را می کنیم.
وقتی بچه ای آموخت که اینگونه رفتار کند، می گوییم حالا او بالغ شده است. در حالیکه حالا توانایی عشق ورزیدن او کاملاً از بین رفته است. از این به بعد او شروع می کند همواره در اطرافش دشمن ببیند. و وقتی که او حتی به پدرش هم شک می کند، می گوییم او صلاحیت ورود به جامعه را پیدا کرده است، می گوییم دیگر او یک بچه نیست و کسی نمی تواند سرش کلاه بگذارد، و متأسفانه حالا اوست که سر دیگران را کلاه می گذارد.
کبیر گفته است، آماده باشید تا سرتان کلاه برود، ولی سر دیگران کلاه نگذارید. او می گوید وقتی سرتان کلاه می گذارند چیزی از دست نمی دهید، ولی با کلاه گذاشتن بر سر دیگران یقیناً همه چیزتان را از دست خواهید داد.
منظور از همه چیز چیست؟
به محض تکرار فریبکاری، قدرت عشق ورزی شما کاهش می یابد. چگونه می توانید به کسی که فریبش می دهید عشق بورزید؟ و اگر از کسی بترسید، گل عشق نمی تواند در شما شکوفا شود. گل عشق شکوفه نمی کند، چون ترس سم است. اگر لبریز از ترس باشید، چگونه می توانید عشق بورزید؟ آیا هرگز عشقی هست که از ترس زاده شده است؟ تنها نفرت است که از ترس متولد می شود، تنها عداوت است که از ترس پا به عرصه وجود می گذارد و بخاطر این ترس است که شما شروع می کنید به حفظ و دفاع از خودتان.
هر کودک ضمن بزرگ شدن، خودش را با انواع چیزها ی مادی مثل خانه، پول و غیره... درگیر می کند تا به وسیله آنها از خودش حفاظت کند. او ترتیبی را می دهد که امنیت خودش را حفظ کند و آماده دفاع هر حمله ای از هر طرف باشد. ولی در میان این ترتیبات ما فراموش می کنیم که تمامی درها را بر روی خودمان بسته ایم، حتی جلوی در ورود عشق  را نیز سد کرده ایم. ممکن است حالا کاملاً  محافظت شده باشیم، ولی این عیناً  همان امنیتی است که در گور خواهیم داشت.
زمانی امپراطوری برای خودش قصری ساخت، تاکاملاً سالم و ایمن باشد. یقیناً امپراطوران  نسبت به مردم عادی در رعب و وحشت بیشتری بسر می برند، با آنهمه ثروتی که دارند، خطرات زیادی آنها را تهدید می کند آنها ثروت و مکنتی دارند که هر لحظه در معرض سرقت است، و ترس آنها متناسب است ثروت آنه لذا،قصری ک این امپراطور ساخت تنها یک دروازه داشت، نه پنجره ای و نه در دیگری، هیچ راهی برای ورود دشمن وجود نداشت.
شاهی از پادشاهان همسایه برای بازدید از این قصر بخصوص رفت، او بشدت تحت تأثیر قرار گرفت. این قصر بقدری امن بود، بقدری خوب محافظت شده بود که هیچ دشمنی امکان ورود به آن جا را نداشت.
تنها یک در داشت که آن هم به شدت تحت حفاظت نگهبانان مخصوص مراقبت می شد. ولی آیا واقعاً گارد محافظ قابل اعتماد هستند؟ هر لحظه ممکن است یکی از آنها قصد جان امپراطور را بکند. به همین دلیل نگهبانان بر اساس سابقه خدمت دست چین شده بودند، و  هر نگهبان موظف بود با هوشیاری نگهبان زیر دستش را به پاید. این پادشاه بقدری تحت تأثیر قرار گرفت که گفت: من هم یک چنین قصری خواهم ساخت.
گدایی که سر راه نشسته بود و مکالمات آن دو پادشاه را می شنید شروع کرد با صدای بلند خندیدن، آن دو با تعجب به او نگاه کردند، مرد فقیر گفت: مرا ببخشید، ولی شما فقط یک چیز را مد نظر گرفته اید. من تمام مدت که این قصر ساخته می شد در این جا گدایی می کردم. در این قصر فقط یک ایراد وجود دارد، که ممکن است همین یک ایراد هم روزی دردسر بزرگی ایجاد کند. اگر شما نصیحت مرا بپذیرد، بهتر است داخل قصر بروید و آنجا بمانید  و این یک در را هم حذف کنید و بجایش دیوار بکشید. در آن صورت دیگر هیچ عیب و اشکالی باقی نخواهد ماند، و خطری شما را تهدید نخواهد کرد.
امپراطور گفت: بله! می فهمم که منظور تو چیست! آن وقت من درست مثل یک مرده می شوم و قصر گور من خواهد شد.
مرد فقیر پاسخ داد: این قصر در حال حاضر گور هست، چون قبر همیشه آخرین دری است که باز می ماند.
همه ما در شرف مرگ هستیم، و ابعاد قدم هایی که در جهت حفظ امنیت خود بر می داریم نسبت مستقیم دارد با حفر کردن گور خودمان. علت اینکه اینطور دل مرده به نظر می رسید، اینهمه برنامه ریزی است که برای حفاظت از خودتان می کنید.
بی امنیت بودن زنده بودن است.
رمز زندگی کردن این است که در بی امنیتی زندگی کنید. و البته در اینگونه زندگی کردن تامین وجود ندارد. یک قطعه سنگ همواره امن است و یک گل همیشه در معرض خطر- ولی سنگ مرده است و گل سرشار است از زندگی! اگر طوفانی برخیزد گل می افتد و سنگ در جایش باقی می ماند. ممکن است بچه بازیگوشی گل را از شاخه اش جدا کند. ولی سنگ همیشه در جایش باقی است. در هر غروب خورشید، گل می پژمرد، ولی سنگ هم چنان بدون تغییر در جایش باقی خواهد ماند آیا شما ترجیح می دهید یک سنگ باشید، به صرف اینکه از خطرات این چنینی ایمن است؟ این وضعیتی است که شما برگزیده اید. مثل سنگها شده اید. گل همواره در معرض خطر است. عشق یک گل است. ودر این جهان گلی بزرگتر، گلی مهمتر از عشق وجود ندارد، و هیچ چیز دیگری بیش تر از عشق در معرض خطر نیست.
عشق زندگی است. عشق یعنی اینکه درهای شما باز است، یعنی اینکه شما زیر گنبد بی سقف آسمان نشسته اید. در چنین وضعیتی خطر بیشتری می تواند وجود داشته باشد، ولی این اصل و شیرۀ حیات است، اینگونه بی پناه و حفاظ در معرض قرار گرفتن دو اتفاق ممکن است بیفتد یکی اینکه دشمن به شما حمله ور شود، و دوم اینکه ممکن است یک دوست بیاید و شما را در آغوش بکشد، ولی وقتی شما خودتان را از معرض حمله دشمن در امان نگاه دارید، از معرض دید یک دوست نیز پنهان خواهید ماند. اگر حصاری دور خود بکشید، یعنی اینکه گور خود را ساخته اید، همواره در آن ناراحت خواهید بود؟ گویی همواره چیزی را گم کرده اید. شما چیزی را گم نکرده اید تنها این است که گل قلب شما شکفته نشده است، و تنها این است که شما قادر به عاشق شدن نیوده اید.
ما کودکان را آماده می کنیم تا آنچه مثلاً زندگی سالم است را داشته باشند، و نتیجه اش این است که عشق شروع به پژمردن می کند. و وقتی که به آنها می آموزیم تا صادق باشند، عشق باز هم بیشتر می پژمرد، و وقتی به آنها می آموزیم که چگونه خودخواه و خود محور شوند عشق می میرد. تنها یک راه وجود دارد که سرشار از عشق باشیم، عاشقانه باشیم و آن این است که به خود عشق بورزیم، عاشق خودمان باشیم و ما به فرزندانمان می آموزیم که خودشان را حفظ کنند، هرگز به آنها یاد نمی دهیم که خودشان را رها کنند خودشان را رها کنند خودشان را ول کنند، به آنها می گوییم که مهم نام، خانواده، جامعه و ملیت است.
روزی پسر بزرگ ملانصرالدین از خانه گریخت. ملا خیلی غمگین شد، ولی بعد از مدتی شنید  که پسرش هنر پیشه معروفی در یک گروه تئاتر شده است. از آن پس ملا او را ستایش می کرد. روزی خبر رسید که آن گروه تئاتر در شهری که ملا زندگی می کرد برنامه اجرا خواهند کرد. ملا یک دوجین بلیط درجه اول خرید و تمام دوستانش را به آن تئاتر دعوت کرد، من هم یکی از آنها بودم. او می خواست به همه نشان بدهد که پسرش چه هنرپیشه معروفی شده است، این فرصت بزرگی برای اوبود، و خیلی هیجان زده شده بود.
شب نمایش، همگی ما به تئاتر رفیتم. بازی شروع شد. اولین پرده به پایان رسید خبری از پسر ملا نشد، ملا نگران روی صندلی اش نیم خیز شده بود. پرده دوم شروع شده بود پسرش در نمایش دوم شرکت نداشت. حالا ملا جا خورده بود . پاک نا امید شده بود تا پایان پرده سوم هم خبری از پسر ملا نشد. پرده آخر  شروع شد و پسر او هنوز به روی سن نیامده بود. نزدیک پایان برنامه، وقتی که پردۀ تئاتر تقریباً پایین آمد، و تماشاچیان آماده ترک سالن بودند. پسر ملا درحالیکه یک تفنگ در دست داشت روی صحنه ظاهر شد، او نقش یک قراول را داشت در اطراف صحنه در مقابل یک دروازه نگهبانی می داد، آنوقت پرده افتاد! او حتی یک کلمه هم حرف نزد! ملا صبرش تمام شد، ایستاد و بلند فریاد زد: احمق تو اجازه نداشتی کلمه ای حرف بزنی، ولی حداقل می توانستی تفنگت را آتش کنی. آبروی خانواده را بردی.
ما به فرزندانمان راههای کسب شهرت، غرور و اعتبار را می آموزیم. ما دائم آنها را سرزنش می کنیم و مورد شماتت قرار می دهیم که مبادا کاری کنند، که اعتبار خانوادگی و شهرت و نام مان به خطر بیافتد. چه افتخاری می کنید وقتی پسر تان شاگرد اول کلاس می شود! به او می آموزید که دیگران را دوست نداشته باشد، دوست داشتنی نباشد، ولی وقتی که شاگرد اول می شود، با او مهربانی می کنید و نقل و شیرینی پخش می کنید.
آیا می دانید که چه می کنید! شما به او می آموزید همواره اول باشد. ولی فقط آنهایی که می آموزند آخرین باشند، عشق را دریافت می کنند. به او می گویید بجنگد، رقابت کند، جاه طلب باشد همیشه اول باشد مهم نیست به چه بهایی. شما به فرزندتان سیاست می آموزید، شما از او یک سیاستمدار می سازید. و بعد در هر مرحله از زندگیش، در هر شرایطی، او همواره سعی دارد که نفر اول باشد. ولی روزی می فهمد که، ممکن است در خیلی چیزها اول بوده، ولی چیزهایی واقعی را از دست داده است، او توانایی عشق ورزیدن را، بزرگترین نعمت زندگی را از دست داده است.
یک سیاستمدار نمی تواند عاشق کسی باشد، او دوستی ندارد. او نمی تواند دوستی داشته باشد. آیا فکر می کنید ایندیراگاندی می تواند دوستی داشته باشد؟ چگونه چنین چیزی برای فردی که دارای اقتدار و منصب است ممکن است روی بدهد؟ تمامی اطرافیانش دشمنان او هستند، در انتظار سقوط او و همواره آماده پرت کردن اویند. به همین دلیل است که ایندیراگاندی دائما کابینه خود را تغییر می دهد. چون خیلی خطرناک است که شخصی را به مدت طولانی در پست و مقامش نگه دارند، آنوقت آن شخص زیادی از خودش مطمئن می شود، با حصول اطمینان از موقعیتش به او پشت پا می زند و در هر فرصتی او را به زمین می زند. این روشی است که هر کسی که به اوج قدرت می رسد پیش می گیرد چگونه ممکن است در سیاست عشق وجود داشته باشد؟ سیاست لبریز از تضاد، نفرت و رقابت است. و شما وقتی که می خواهید فرزندتان یکه تاز بار بیاید، غیر مستقیم به او نفرت، خصومت، و کینه توزی را آموخته اید.
همچنین خیلی علاقه مندید که فرزندتان ثروت بیاندوزد. گونی های پول، ولی آیا نمی دانید افرادی که پول زیاد دارند، زندگیشان تهی از عشق است؟ زندگی آنها بدون عشق است. و آنهائی که زندگیشان سرشار از عشق واقعی است، چنان تمول نابی دارند که هرگز دچار جنون نمی شوند که دنبال آنچه ثروت و مال نامیده شده است بروند.
سعی کنید این نکته را واضح و دقیق بفهمید. ثروت جایگزینی است برای عشق، بنابراین شما هرگز عشق را در زندگی یک فرد خسیس و پول دوست نمی یابید. او خسیس است، چون عشقی در زندگیش نیست او پول و ثروتش را جایگزین عشق کرده است.
اگر در زندگانی شما عشق وجود داشته باشد، می دانید آن قدر به اطراف خود عشق می پراکنید که آنانکه آن را دریافت می کنند، بقدری شما را دوست خواهند داشت، که اگر روز در زندگیتان دچار مشکلی بشوید به کمکتان می شتابند. و اگر آنقدر عشق در زندگیتان باشد که به صورت دعا درآید، آنوقت بدانید که خداوند همه جا مراقب شما خواهد بود.می اندیشید، اگر او اینگونه با دقت از گیاهان و حیوانات مراقبت می کند، چرا از من ناراضی باشد؟
ولی اگر عشق در زندگیتان نباشد، بدانید که هرگز به جز حساب بانکی تان کسی از شما مراقبت نخواهد کرد اگر عشقی در زندگیتان نباشد، وقتی پیر شدید چه کسی از شما مواظبت خواهد کرد؟ چه کسی پاهای خسته تان را می مالد؟ چه کسی به شما کمک می کند؟ چه کسی در سنین کهنسالی از شما حمایت خواهد کرد؟ اگر عشقی در زندگیتان نباشد، هیچ کس! و فقط پولهایتان را دارید. تنها دوست شما. در یک زندگی بی عشق، به هنگام یک حادثه ناگوار هیچ کس نیست که حمایتتان بکند. هیچ کمکی نخواهد بود، بجز پول و ثروتتان، دریابید که قلب یک ثروتمند به همان سختی است که در ثروتش چنگ انداخته است.
سرشت عشق تقسیم کردن است. احتکار کردن برای عشق مشکل است. کسی که احتکار می کند به این دلیل است که شجاعت تقسیم کردن را ندارد. او قلب ندارد، احساسی ندارد که تقسیم کند، عشق بخشش است، عشق خودش به خودی خود خیرات است. عشق یعنی سهیم شدن با همه.
شما فرزندتان را طوری می پرورید که پول بدست بیاورد. مقام بالایی در دستگاه های دولتی کسب کند. شما هر آنچه می توانید می کنید که او یک انسان نشود. اگر او یک انسان به مفهوم واقعی بشود، هرگز هیچ یک از چیزهایی که ذکر شد نمی شود. اگر او یک انسان شود، چگونه ممکن است ناپلئون شود، یا رئیس جمهور یک کشور بشود؟ اگر او یک انسان واقعی بشود، آنوقت تمام این درها بروی او بسته خواهند شد. تمام این درها به عدم انسانیت منتهی می گردند، تمامی اینها به سمت حیوانیت، وحشیگری هدایت می کنند. کلید گشودن این درها نفرت و خشونت است، ولی عشق به درگاه خداوند رهنمون می کند.
و به این ترتیب عشق گم شده است. به مرور، رابطه یک کودک با خودش مخدوش می شود، به مرور ارتباطش با قلبش قطع می گردد. او یک زندگی بی ریشه را آغاز می کند، سرگردان به این طرف و آن طرف می زند، در جستجوی گم شده اش. و خودش نمی داند که چه را گم کرده است؟ او آن علم و آگاهی لازم را ندارد، که بداند چه چیزی را گم کرده است، و یا کی گم کرده است؟ او خیلی کوچک بوده، خیلی جوان، وقتی که شما تعلیمش دادید که از عشق دوری کند، او اصلاً نمی دانسته است که شما با او چه می کنید. او به شما اطمینان داشته، باوری کامل به گفته های والدینش.
او شروع کرده به انطباق دادن خودش با جامعه، با فرهنگ. او نصایح بزرگترها و معلمینش را دنبال کرده، و هرگز نمی دانسته که چه اتفاقی افتاده است. در جهل اش، رابطه اش با خودش قطع شده و در ناخودآگاهش، ریشه هایش گسسته شده اند.
باغبانان در ژاپن به بعضی از درختان شکل خاصی می دهند. سوامی رام در اولین بازدیدش از ژاپن، از این موضوع شگفت زده شد. او نمی توانست تصور کند که چگونه ممکن است این درخت ها زنده بمانند. درختانی که حدود دویست یا سیصد سال عمر داشتند، در حالیکه ارتفاعشان فقط به هشت اینچ می رسید. برای او دشوار بود بپذیرد که درختی دویست سیصد ساله فقط هشت اینچ قد داشته باشد، لذا از باغبانان علت این ترفند را پرسید. راز این کار را، درختی اینهمه قطور بشود، ولی اصلاً قد نکشد! تنه اش ضخیم بشود، ولی اصلاً به سمت بالا رشد نکند!
باغبانان برای او توضیح دادند راز این کار در این است که آنها ریشه های درخت را قطع می کنند، به این ترتیب که درخت را دریک گلدان آهنی ته شکسته نگهداری می کنند و دائماً نوک ریشه ها را می چینند و اجازه نمی دهند آنها در خاک عمیق بشوند.
وقتی ریشه ها عمیقاً در خاک نفوذ نکنند، درخت قد نمی کشد. پیر و پیرتر می شود، تنه اش ضخیم می شود، به نظر پیر و چروکیده می شود، ولی نمی تواند در طول رشد کنند. تنها راه چاره برای رشد درخت این است که ریشه هایش عمیقاً در خاک نفوذ کنند. رشد طولی هر درخت متناسب است با عمق ریشه اش در خاک. اگر دائماً ریشه اش را هرس کنند، رشد نکرده باقی می ماند. این هنر و ترفند متوقف کردن رشد درختان در ژاپن بسیار متداول است. آن روز سوامی رام در تقویمش یادداشت کرد که شیطان همین ترقند را با انسان بازی کرده است.
تمامی نژاد بشر رشد نکرده، باقی مانده است، گویی همواره کسی ریشه هایش را هرس کرده است. درختان نمی دانند که چه بر سرشان می آید، ریشه ها یشان در خاک مخفی اند. اما ریشه های عشق در شما قطع شده است، اگر در جهت رفع این نقصان قدمی برندارید، هرگز توفیق دستیابی دوباره به آن ریشه ها را نخواهید داشت، و آن وقت هر قدر هم که به مساجد و معابد بروید، حتی اگر نماز بخوانید و دعا کنید حاصلی نخواهد داشت.
هر نیایشی که بکنید، هر چقدر تلاش کنید، با هر باور و اعتقاد و مذهبی، عبادات شما به خدا نمی رسد. تنها عبادتی که می تواند به او برسد عبادت عشق است، اگر عشق حضور داشته باشد، حتی لازم نیست عبادتی بکنید، در آن صورت حتی وقتی حرف هم نزنید، شنیده خواهد شد. بدون عشق هیچ عملی به او نمی رسد.
حالا اجازه بدهید این سخنان کبیر را بفهمیم. هر حرف و کلام او ارزشمنداست. قبل از کبیر اوپانیشادها نام نیکشان را از دست داده بودند. قبل از او وداها اسف بار و درجه دو شده بودند. کبیر بی همتا است، یگانه است. او با اینکه عامی و بی سواد بود، توانست شیره و عصاره تجربیات زندگیش را استخراج کند. او دانشمند نیست، او این عصاره را خیلی مختصر شرح داده است، بدون بسط جزئیات، کلمات او همانند بذر اذکار هستند.
عشق در باغها نمی روید،
عشق در بازار فروخته نمی شود،
هر آن کو می طلبدش، شاه یا گدا،
سرش را می دهد تا بستاندش
در دنیای عشق هیچ فرقی بین شاه و گدا نیست. جایی که عشق مطرح است، فقر و اشرافیت مفهومی ندارد. در عشق، شاه و گدا یکسانند. تنها یک راه برای دستیابی به عشق وجود دارد، کسی که عشق را می طلبد سرش را می دهد تا به دستش آورد.
هر که عشق را می خواهد باید بی خود شود. باید خودش را قربانی کند.بایستی غرورش، منیتش، بودنش، خودنمایی اش، نفس اش را قربانی کند. هرگز عشق در شما متولد نمی شود، تا مهیای از دست دادن سر خود نشوید. کمی عمیق تر در این گفتار غور کنید. در این فدا کردن سر دو بعدی وجود دارد. اول نابودی و دور ریختن غرور و منیت شماست، که جایگاهش در سر شما می باشد. برای همین است که غالباً توصیه می شود سرتان را بالا بگیرید، وقتی به کسی اهانت می کنید، به او نشان می دهید که کسی هستید، و او را وادار می کنید سرش را خم کند. سر سمبل غرور و منیت است. به همین علت است که وقتی به کسی سر می سپرید، سرتان را روی پاهای او می گذارید، چرا سر؟ اعضای دیگر در بدن هست، ولی سر است که سمبل غرور و منیت است. و شما با نهادن سرتان روی پاهای مردتان کاملاً خود را تسلیم و سر سپرده او می کنید. و برای همین است که وقتی از کسی عصبانی می شوید با لنگه کفش به سرش می کوبید. سر هم معنا و مترادف با نفس است، آنجا قلمرو اوست.
کبیر می گوید وقتی نفس ات را دادی، دیگر فرقی نمی کند که شاه باشی یاگدا، سیاه باشی یا سفید او می گوید آنوقت است که می توانی خودت را لبریز از عشق کنی، آنقدر که پر شوی.
او می گوید، نمی توانی عشق را در بازار بخری، چون آنوقت بین فقیر و غنی فرق خواهد بود. چون غنی وسع خرید دارد و فقیر نه. عشق را می توان بدون هیچ مشکلی بدست آورد، بدون پرداخت بهایی، برای بدست آوردن عشق پرداختی وجود ندارد، اصلاً!
تنها یک گیر وجود دارد، تنها یک مانع سر راه هست. و آن ذهن لبریز از غرور است، که فکر می کند همه چیز است، فکر می کند مرکز جهان است، آنوقت چگونه می تواند عاشق شود؟ ذهن نمی تواند به کسی عشق بورزد، چون در آن صورت باید کس دیگری را مرکز  زندگیش بکند. دیگری مرکز زندگیتان می شود و شما در حاشیه می مانید. کسی که سرشار از عشق است می گوید، من برای جفتم زندگی می کنم و برای او می میرم، من بخاطر او نفس می کشم،و اگر لازم شود جانم را فدایش می کنم و او را نجات می دهم.
عشق مفهوم استحاله شدن مرکز را می دهد. فرد نفس پرست خودش را مرکز می داند. او می گوید من بایستی نجات یابد، ولو به بهای همه جهان. چنانچه لازم باشد همه را نابود می کنم. من خودم را حفظ می کنم. نفس مهاجم است. برای همین است که وقتی یک نفس پرست عشقش را به کسی می نمایاند، او را ویران می کند، او سعی در تخریب شخصیت دیگری دارد. در اینگونه عشق های کاذب انسانهای بی شماری فردیت خود را از دست داده اند.
شما معترفید که عاشق همسرتان هستید، ولی تمامی تلاشتان در جهت به مهار در آوردن و به مهمیز کشیدن فردیت اوست. شوهر سعی می کند فردیت زنش را سایه خود کند و او را تبدیل به چیزی کند که هر وقت هر نوع استفاده ای می خواهد از او بکند بدون میل خودش، بدون هیچ آزاری و اختیاری، بدون مقاومت در برابر خواسته های او. و زن نیز تلاش می کند که عیناً هیمن کارها را بکند. هر یک به روش خود به این بازی سیاست مدارانه ادامه می دهند. در تمام مدت زن سعی اش این است که شوهرش را به یک برده، به یک زن ذلیل تبدیل کند.
در امریکا، زنی شوهرش را تحت پیگرد قانونی قرار داد. انگشت این زن در یک حادثه رانندگی قطع شده بود و او از شوهرش ادعای یک میلیون دلار خسارت کرده بود. قاضی به شدت از شنیدن مبلغ مورد ادعا تعجب زده شده و گفت: من موافقم که تو باید خسارت بگیری چون مسئول حادثه نبوده ای، ولی حتی با در نظر گرفتن ضرری که متوجه تو شده این مبلغ سرسام آور است. زن پاسخ داد، این انگشت به هیچ وجه یک انگشت معمولی نیست، من عادت داشتم همسرم را روی این انگشت برقصانم!
زنان می کوشند که شوهرشان را زن ذلیل و توسری خور کنند و شوهران در تلاشند که زنان را تحت کنترل خود در آورند.  بهمین دلیل است که دائماً در حال کش و واکش و نزاع هستند. جنگی بزرگتر از جنگ های خانوادگی بین زن و شوهر در جهان سراغ ندارید. این یک جنگ ابدی است. تمام جنگ ها سرانجام به جایی ختم می شوند قطع نامه های صلح نوشته و امضاء می شوند و جنگ ها پایان می یابند- ولی جنگ بین زن و شوهر تا ابد ادامه دارد و هرگز پایان نمی پذیرد.
روزی پلیسی، کشیشی را بخاطر اینکه چراغ اتومبیلش هنگام رانندگی خاموش بود بازداشت کرد. کشیش به قاضی گفت: لطفاً مرا ببخشید، من برای پلیس توضیح دادم که نمی دانستم چراغ های اتومبیلم کار نمی کنند. تا دیروز همه چیز درست کار می کرد، برای همین من دوباره امروز آنها را چک نکردم.
قاضی پاسخ داد: من حرف شما را باور می کنم، این جرم سنگینی نیست، ولی حرف پلیس  هم درست است، فکر می کنی این پلیس خورده حسابی با تو دارد که تو را به این خاطر بازداشت کرده؟
کشیش پاسخ داد: من یادم نمی آید که قبلاً با او مشکلی داشته ام،  به جز اینکه سه سال پیش مراسم عقد او را انجام دادم. شاید بهمان دلیل امروز او از من انتقام گرفته است!
بنیاد ازدواج یک رابطه غم انگیز و مصیبت باری شده است. یک مشاجره دائمی، علت این مشاجره چیست؟ علت این است که هر یک از  دو طرف درصدد است که ارباب دیگری شود، و دیگری را کنترل کند، و این میل ارباب شدن نوعی خشونت است که هیچ ربطی به عشق ندارد.
شما توانایی ندارید که عاشق باشید، آنوقت فرزندانتان از شما پا به عرصه وجود می نهند! و داستان قدیمی مالک ادامه می یابد این بار نسبت به آنها. آنها را سرکوب می کنید، بر آنها غلبه می کنید. رسالت شما کشتن فردیت آنها است.
شما فکر می کنید که بچه ها حق ندارند آزاد باشند، چون این خطر ناک است. پافشاری می کنید که از شما اطاعت کنند، چون فکر می کنید که هر چه شما می گویید حقیقت است، ولی شما اصلاً نمی دانید که حقیقت چیست! شما به هیچ وجه آگاهی ندارید که چه غلط است. زندگی شما یک ضایعه است، و با این حال ادعای سلطه بر زندگی یک بچه کوچک را دارید؟
به او می گویید چون من پدر تو هستم هرچه می گویم درست است، تو باید عیناً بپذیری، انگیزه شما چیست؟ منظورتان از این پا فشاری چیست؟ فقط می خواهید او را به یک شیء، به یک چیز تبدیل کنید. می خواهید حس آزادی و حرمت شخصی او را بکشید و از بین ببرید.
به همین دلیل معمولاً بچه های مریض احوال دلمرده و بی تحرک به خاطر حرف شنوی و مطیع بودن، مورد ستایش والدین هستند. در حالیکه بچه های سرزنده و سرحال، که فعالند و بالا و پایین جست و خیز می کنند، مورد گله و شکایت قرار می گیرند، و این که چطور بچه های خموده و مطیع و حرف شنوی آنها مهمل و بی شخصیت، و بچه های بازیگوش، براق و درخشان بار می آیند، تعجب والدین را بر می انگیزد. آنها می درخشند چون سرشار از حیات و انرژی هستند، علیرغم دسیسه های زیرکانه شما جهت کنترل همه کارهایشان آنها سرانجام موفق می شوند.
بذر عشق هرگز نمی تواند به دلیل شوق سوزان غلبه بر همه چیز، همه چیز بودن و در همه چیز برتر بودن جوانه بزند. عشق هنری است که نفس شما را از بین می برد. اگر واقعاً عاشق فرزندتان باشید، نفستان را به پای او می ریزید. آنوقت است که یک پدر نفس پرست و خود خواه نخواهید بود، و آنوقت از عکس العمل متقابل او حیران خواهید شد. بلافاصله بعد از اینکه شما نفستان را کنار بگذارید، او هم همین کار را خواهد کرد. و از آن پس با هم همکاری خواهید کرد.
تا قبل از این فرزند شما احساس اندوه و ناراحتی می کرد، و منتظر فرصتی بود که رها شود. او با خود می اندیشید که  فرصت ها در راهند. با گذشت زمان شما ضعیف و ضعیف تر می شوید او جوان تر و قوی تر خواهد شد. او شما را خواهد ترساند، او از شما انتقام خواهد گرفت. و آنوقت شما فکر می کنید که او به انحراف کشیده شده است. ولی در واقع شما کاشته تان را درو می کنید. وقتی او ضعیف تر بود، او را ترسانیدید، و حالا که او قوی است و شما ضعیف او شما را می ترساند. این قانون لاتغییر کارما ست آنچه را که کشته اید می دروید. اگر شما با پسرتان رفتار خودخواهانه ای نداشته باشید، یقیناً او نیز وقتی که شما پیرو ضعیف باشید چنین رفتاری را با شما نخواهد داشت.
ما برای ایجاد ترس و وحشت در یکدیگر، راهای زیادی را اختراع کرده ایم. از بیرون بسیار جذاب رنگ آمیزی شده اند و ما آنها را تحت نام های زیبا پنهان می کنیم. ما تحت نام عشق ویران و نابود می کنیم. ما تحت نام دیسپلین می کشیم، و تحت نام اطاعت جنایت می کنیم، و تمامی اینها بازی و نمایش های نفس اند.
هر آنکو می طلبدش، شاه یا گدا،
سرش را می دهد تا بستاندش.
هر کو شوق عشق در سر دارد، باید به خاطر بسپارد که بدون آن، همواره مانند کوزه سفالی تهی باقی خواهد ماند، و تنها با اشک و اندوه انباشته خواهد شد هرگز لبریز از زندگی نمی شود، بدون عشق هرگز کسی توفیق رسیدن به شعف را نخواهد داشت. این قانون ابدی حیات است.
بنابراین مفهوم سرش را می دهد این است که فرد نفسش را رها می کند. هر کجا که عشق حضور داشته باشد، نفس سر فرو می آورد و تسلیم می شود- چون با حضور عشق جایی برای نفس وجود نخواهد داشت. اگر همسر شما زن خودخواهی باشد، هرگز خودتان را به عنوان شوهر معبود او در اختیارش نمی گذارید- تسلیم خواهید شد. ولی با پدیده عشق نه زن و نه شوهر در کنار هم احساس ترس و مچاله شدن نمی کنند، در واقع آنها هر دو در برابر خداوند عشق سر تعظیم فرو می آورند. هیچ یک در مقابل دیگری سر خم نمی کنند و تسلیم دیگری نمی شوند، بلکه هر دو تسلیم اند، می توانید بگویید آنها یکدیگر را سجده می کنند یا می توانید بگویید که آنها به یک خدای غیبی سجده می کنند که در درون قلب ها یشان نشسته است.
اولین مفهوم کلمه سر نفس است و دومین معنای آن افکار. سر شما پر است از افکار مربوط و نامربوط . ذهن چیزی نیست مگر ازدحام گسترده ای از افکار و در واقع ازدحامی پر سر و صدا و پر از فعالیت. به همین دلیل تمام انرژی شما به هدر می رود، و دیگر انرژی برای عشق ورزیدن برایتان باقی نمی ماند. سر یک استثمارگر است. آنقدر شما را تحلیل می برد که جریان انرژی امکان رسیدن به قلبتان را پیدا نمی کند. تمامی انرژی شما صرف فکر کردن می شود، افکاری که نود و نه درصد آنها بی فایده اند، بدون هیچ گونه اهمیت و اساسی، و هیچ اتفاقی نمی افتد اگر جلوی افکارتان را بگیرید.
ولی شما درآگاهی زندگی نمی کنید، حتی بیدار هم نیستید. آیا هرگز شده است که وقتی تنها نشسته اید افکاری را که از مغزتان می گذرند مشاهده کنید؟ آیا هرگز اراجیفی را که در ذهنتان می گذرد تماشا کرده اید؟ امیدوارید که با این افکار مهمل و بیهوده به کجا برسید؟ آنها در تمام روز و حتی در تمام طول شب که در خواب هستید نیز ادامه دارند، در تمام ساعات بیداری و در رویاهای شما. آنها دایره وار در حال چرخش دائمی هستند. بخاطر داشته باشید که حتی مبتذل ترین افکار هم انرژی مصرف می کنند دانشمندان  به این نتیجه رسیده اند که مقدار انرژی مصرفی برای حفر زمین در هر ساعت، برابر است با مقدار انرژی که در طول 15 دقیقه صرف فکر کردن و نگرانی می شود. یعنی اینکه فعالیت های ذهنی چهار برابر فعالیت های فیزیکی انرژی مصرف می کنند.
امروز، فعالیتهای فیزیکی انسان کاهش یافته است، در حالیکه فعالیتهای ذهنی او افزایش پیدا کرده است و این روند هم چنان ادامه دارد. سر یک استثمار گر شده است و اجازه نمی دهد که انرژی به مراکز دیگر جریان یابد. سر تمام انرژی را خودش مصرف می کند، قلب مهاجم نیست، منتظر می ماند. چون قلب می تواند تحمل کند. با صبوری، بدون انرژی عمل می کند. مادامیکه جریان انرژی که به مصرف نفس و افکارتان  می رسد قطع نشود قلبتان هم چون کویری خشک باقی خواهد ماند. جریان آب هرگز به قلبتان نفوذ نخواهد کرد. بذر عشق آن جاست، در انتظار، تا با قطره ای آب شکوفا بشود.
سعی کنید مفهوم(سرش را می دهد) را عمیقاً درک کنید. وقتی نفس و افکار ناپدید شوند، سر ناپدید می شود، آنوقت امکان حضور عشق فراهم میآید، و شکوفایی عشق پدیدار می گردد. حالا موانعی که سد راه رشد بذر عشق بوده اند را بر طرف کرده اید. هیچ محذور دیگری به جز  سر وجود ندارد، او همانند تخته سنگی بر سر راه نشسته است تا جریان عشق را سد کند.
چه بسیاری که کتاب های بزرگ را خواندند و مردند.
هیچ یک هرگز نیاموختند.
دو حرف و نیم در عشق،
هر که می خواندش ، می آموزد.
کبیر می گوید چه بسا مردمان زیادی که زندگیشان را فقط صرف خواندن و خواندن می کنند. آنان کتب و متون بسیاری را می خوانند و سرانجام بدون اینکه به خرد دست یابند می میرند. خرد به هیچ وجه ربطی با اطلاعات ندارد، با خواندن و شنیدن و جمع آوری اطلاعات، در واقع خاطره تان پر می شود، و صرفاً بسیار می دانید، بدون آنکه واقعاً چیزی بدانید، و بخاطر حمل بار سنگین لغات و واژه ها دچار توهم خواهید شد و تحت تأثیر احساسات غلط قرار خواهید گرفت.
بنا به گفته کبیر، مرد کلمات، مرد اطلاعات، طلبه ای است که فقط درباره عشق خوانده است. کلمه عشق به زبان هندی prem
است، که با الفبای هندی با دو حرف و نیم نگاشته می شود. کبیر می گوید خواندن این دو حرف و نیم در متون بی معنا است. او می گوید، باید آنها را در کتاب زندگی تجربه کرد. انسان باید وارد دانشگاه زندگی شود، در کالج زندگی حضور یابد. تنها در اینجاست که این چنین کلماتی آموخته می شوند.
هر چند از دو حرف و نیم درست شده است، ولی کبیر به مفهوم عمیق ترین نیز اشاره می کند. تنها وقتی کسی عاشق می شود. دو حرف و نیم کلمه کامل می شود. یک حرف برای عاشق، حرف دوم برای معشوق و آن حرف نیمه برای چیزی ناشناخته که بین آن دو جریان می یابد.
چرا کبیر آن حرف را نیمه خوانده است؟ او می توانست به سادگی بگوید سه حرف- دلیل بسیار زیبایی دارد، چون تاکید بر ناکامل  بودن آن دارد. کبیر می گوید هر قدر هم که سخت تلاش کنید، عشق هرگز کامل نمی شود، هرگز پر نمی شود. و هرگز کاملاً خشنود و راضی نخواهید شد. هرگز احساس نخواهید کرد که کافی است، و هرگز به رضایت کامل نمی رسید. هرچقدر هم که احساس عاشقانه داشته باشید، و یا هر قدر عشق را نشان بدهید باز هم عشق همواره نا تمام باقی خواهد ماند. عشق مثل خداوند است. خداوند گسترده و گسترده تر می شود، هر چه پر و پر تر شوید، گستردگی او ادامه می یابد، بیشتر و بیشتر می شود.
در عین حال این واقعیت که عشق همواره ناتمام  می ماند، بیانگر جاودانگی آن نیز هست فراموش نکنید هر چه بتوانید تمام شود، می میرد. کامل شدن مرگ است، چون کار دیگری نیست که انجام شود، چیزی برای بودن باقی نمی ماند. دیگر حرکتی نخواهد بود. پیشرفت بیشتری نخواهد بود. هر آن چه کامل شود محکوم به مردن است. چه چیزی دیگری می تواند بشود؟ چه چیزی باقی مانده است؟ تنها، چیزی که ناتمام  است زندگی  می کند، و علی رغم سخت کوشی شما برای پر کردن و کامل کردن باز ناتمام باقی می ماند.
سرشت عشق این است که ناتمام بماند. هرقدر شما در جستجوی کسب رضایت خاطر و خشنودی تلاش کنید در خواهد یافت که رسیدن به هر خشنودی، ناراضی ترتان می کند. و فقط برای کسب رضایت بیشتر و بیشتر حرص زده اید. هرچه بیشتر بنوشید، تشنه تر خواهید شد. آب عطش تان را بر طرف نمی کند، بلکه آتش تشنگی تان را بیشتر و بیشتر بر می افروزد. برای همین است که عاشق هرگز راضی نیست و لذتش انتهایی ندارد. برای لذت او پایانی نیست، زیرا لذت وقتی به انتها می رسد که چیزی به کمال برسد.
یک انسان دارای امیال جنسی می تواند به رضایت برسد ولی یک عاشق نه! روابط جنسی انتهایی دارند، حدی دارند، اما عشق پایانی ندارد. حد و مرزی ندارد عشق بی آغاز است، درست همانند خداوند. عشق حضور خداوند در جهان است. عشق دروازه ای است. در ابعاد ورای زمان. عشق نفوذ ابر انسان است در دنیای انسان.
عشق سمبول خداوند در این جهان است. و طبیعت و سرشت عشق همانند سرشت خداوند است. خدا هرگز تمام نمی شود. اگر قرار بود تمام شود، جهان ما و هستی ما پایان می یافت. کمال خدا بسان یک عدم کمال نامحسوس است. در اوپانیشادها آمده است که اگر غایت کمال را از کمال مطلوب بیفزاید، باز در آن صورت او همان خواهد بود که هست. او آن است که هست. نه می توان به او افزود و نه می توان از او کاست عیناً همان است که حقیقت عشق، عشق در انتها همانی خواهد بود که از ابتدا بوده است.
عشقی که فرسوده شود تحلیل برود و کهنه شود، اصلاً عشق واقعی نبوده است. فقط یک احساس قوی و میل حیوانی برای لذات جنسی بوده است، که تنها به جسم مربوط می شود. هر آن چه که به روح وابست

:: بازدید از این مطلب : 339

|
امتیاز مطلب : 33
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
تاریخ انتشار : 5 مهر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : امین ایران

بیدار شو

فصل سوم

دوا آگهو . دوا يعني الهي ؛ آگهو يعني آواره .

زندگي بي امني است ؛ در خطر رشد مي كند . ايمن نيست ؛ فقط در خطر امكان مي يابد . مرگ ايمن است ؛ زندگي يك ريسك است . از اين رو كساني كه واقعاً مي خواهند زندگي كنند ريسكهاي بسياري را بايد بپذيرند . آنها بايد به سمت ناشناخته بروند . آنها بايد يكي از اصلي ترين درسها را بياموزند : كه خانه اي وجود ندارد ؛ كه زندگي يك زيارت است ، بي آغاز و بي پايان . بله ، مكانهايي وجود دارد كه تو مي تواني استراحت كني ، اما آنها فقط يك استراحتگاه شبانه اند و در هنگام صبح بايد دوباره حركت كني . زندگي جنبش است ، آن هرگز به سمت هيچ هدفي نمي رود ؛ به همين دليل است كه ابدي است .

مرگ آغاز دارد و پايان . اما تو مرگ نيستي ؛ تو زندگي هستي . مرگ يك تصور غلط است . مردم مرگ را خلق كرده اند زيرا امنيت را آرزو مندند . اين ميل به امنيت است كه مرگ را مي آفريند ، كه فرد را از زندگي مي ترساند . كه جلوي حركت فرد را به سمت ناشناخته مي گيرد .

تنها غذاي زندگي ريسك است : بيشتر ريسك كني ، بيشتر زنده اي . و يكبار كه تو آن را درك كردي ، نه از روي نااميدي ، نه از روي درماندگي ، اما از روي آگاهي مراقبه گون ... يكبار كه آن را درك كردي از زيبايي ناب آن امكان هيجان زده مي شوي .

زندگي چيزي غير ممكن است . نبايد باشد اما هست . وجود ما يك معجزه است ، وجود درختان و پرندگان معجزه است . آن واقعاً يك معجزه است ، زيرا كل كيهان مرده است .

ميليونها و ميليونها ستاره و ميليونها و ميليونها منظومه ي شمسي مرده هستند . فقط بز اين سياره ي زمين كوچك ، كه هيچ است .. اگر به سهم آن بينديشي ، فقط يك ذره گرد و غبار است .. زندگي در آن رخ نموده است . اينجا ميمون ترين مكان در كل هستي است . پرندگان مي سرايند ، درختان رشد مي كنند ، شكوفا مي شوند ، مردم آنجا هستند ، عشق مي ورزند ، مي خوانند ، مي رقصند . چيزي باور نكردني روي داده است .

آگاه شدن از آن ، خوش آمد گفتن به آن ، لذت بردن در آن ، سلوك است . اعتماد داشتن به آن سلوك است .   همراه شدن با آن بدون هيچ نظري در مورد هدايت آن ، سلوك است . تسليم شدن به آن ، سلوك است . انسان مي تواند آوارگي را با نااميدي بپذيرد ؛ آنگاه فرد كل نكته را از دست مي دهد . آن جايي است كه اگزيستانسياليسم كل نكته را از دست داد : هايدگر ، سارتر ، كامو ، آنها همگي نكته را از دست دادند . آنها خيلي نزديك شده بودند ؛ حقيقت همان گوشه كنار بود . آنها به اندازه ي هر بودايي نزديك شده بودند ، اما از دست دادند . به جاي سعادتمند شدن آنها خيلي خيلي غمگين شدند كه زندگي معني اي ندارد ، كه زندگي هدفي ندارد ، كه زندگي امنيتي ندارد . آنها بسيار بهت زده شدند ؛ آن بسيار تكان دهنده بود .

بوداها نيز به همين نتيجه رسيدند ، اما به جاي اين كه غمگين شوند ، به ناشناخته پريدند . آنها از تمام محدوده ها گذشتند . و زندگي را همان گونه كه هست پذيرفتند . پذيرفتند كه آن طبيعت زندگي است ؛ دليلي براي احساس سرخوردگي وجود ندارد . و آنها درك كردند كه اين زيبايي زندگي است كه ناايمن است ، زيرا بعد از آن است كه امكان كاوش و ابداع به وجود مي آيد .

بعد از آن است كه امكان برخورد با نو به وجود مي آيد ؛ بعد از آن است كه امكان شگفتيها به وجود مي آيد . اگر همه چيز ايمن باشد ، مشخص و معين باشد ، حفاظت شده ، داراي گارانتي ، رقص و هيجاني وجود نخواهد داشت .

بودا ها رقصيداند ! ديدند كه چيزي باور نكردني روي داده است ، معجزه را ديده اند ، آنها شادي كردند . مسيح بارها و بارها به حواريونش مي گويد : شادي كنيد ، شادي كنيد ! دوبار و دوباره مي گويم : شادي كنيد !

و آن كل تعاليم من است . من به تو هدفي نمي دهم ، من حتي هيچ جهتي را نشانت نمي دهم . به سادگي تو را از واقعيات زندگي آگاه مي سازم ، آن چيست ، چگونه است . با آن به گردش درآ . با آن همراه باش ، بي هيچ آرزوي شخصي ، بي هيچ عقيده اي كه چگونه بايد باشد . بگذار همان گونه كه هست ، باشد ، و تو آسوده اي . آن آسودگي ، سلوك است ، و آن آسودگي فرد را به خدا مي رساند . خداوند چيزي نيست جز شادماني قلبت ، تپش وجودت با ريتم هستي . خدا كسي نيست كه تو بخواهي ببيني اش و يا با او رويارو شوي . آن ناپديدي نفس است . آن حل شدن است : يخ نفس حل مي شود و تو با اقيانوس يكي مي شوي . آن احساس اقيانوس بودن خدا است .

خدا را نمي توان عبادت كرد . فرد مي تواند خدا شود اما نمي تواند خدا را عبادت كند . تمام عبادات غلط اند ، تمام عبادات بيهوده اند . خدا شو ! ... كمتر از آن مخواه . و ما دانه ها را در وجودمان داريم .

پايان فصل سوم

امین ایران(dr_lucifer60@yahoo.com)



:: بازدید از این مطلب : 226
|
امتیاز مطلب : 33
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
تاریخ انتشار : 5 مهر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : امین ایران

بیدار شو

فصل دوم

 پرم الن . پرم يعني عشق ؛ الن يعني نور . عشق تنها نوري است كه در زندگي وجود دارد . عشق نور دروني است . به هيچ سوختي نياز ندارد ؛ ابدي است . آن بدون علت است ، از اين رو نمي تواند خاموش شود . هر چيزي كه نصب شود امكان خراب شدن آن نيز وجود دارد . اين نور ، اين عشق اختراع نيست بلكه فقط يك اكتشاف است .

و سانياس چيزي نيست جز كند و كاوي در اين جهان دروني عشق و نور . آنها دو جنبه از يك پديده ي مشابه اند : وقتي به درون آن مي نگري ، نور است ؛ وقتي آن را با ديگران سهيم مي شوي ، عشق است . وقتي با آن تنهايي ، نور است ؛ وقتي آن را به ديگران انتقال مي دهي ، عشق است . نور انتقال يافته عشق است ؛ عشق نوري دروني است .

و اين كل كاوش انسانيت است ، براي كشف آن . يك بار كه آن را كشف كني تمام ترس از مرگ ناپديد مي شود ، زيرا ديگر ترسي وجود ندارد . و تمام ترس از تاريكي ناپديد مي شود زيرا ديگر تاريكي اي نيز وجود ندارد .

تجربه ي نور آن قدر عظيم است كه مردم به آن اين نامها را مي دهند : خدا ، نيروانا ، روشن بيني ، موكشا . آن آن قدر بزرگ است كه هيچ واژه اي نمي تواند آن را تفسير كند ؛ به خاطر همين هر زباني براي آن واژه اي دارد . خدا يك فرد نيست ، همچنين نيروانا يك مكان نيست      . اينها نامهاي مختلف براي تجربه ي نور اند .

وقتي آن از درونت فوران مي كند ، آن وصف ناپذير است . فرد به سادگي درون آن غرق مي شود ، از آن مي نوشد ، و هميشه مي نوشد .

بازگشتي وجود ندارد ؛ يكبار كه به درونش رفت ، فرد براي هميشه رفته است .

 آناند رنه . آناند يعني سعادت ؛ رنه يعني تولد دوباره ... تولد دوباره در سعادت .

مسيح مي گويد : تا وقتي كه دوباره متولد نشوي نخواهي توانست به درون پادشاهي ام وارد شوي . او درباره ي يك مرگ معنوي و تولد معنوي سخن مي گويد . اما تولد فقط وقتي مي تواند بيايد كه مرگ جلو بزند .  رستاخيز ممكن است فقط اگر يك تصليب وجود داشته باشد . فرد مي ميرد تا دوباره متولد شود .

مرگ و تولد دو نماد خيلي مقتدري هستند . و وقتي كه ما درباره ي تولد و مرگ حرف مي زنيم ، درباره ي تولد و مرگ معمولي حرف نمي زنيم : ما درباره ي مرگ نفس و تولد بي نفسي حرف مي زنيم  . نفس نا اميدي است ؛ بي نفسي سعادت است . محدود بودن به نفس ، زندگي در سلول زندان است ؛ زندگي در تاريكي است ؛ در جهنم . تمام هستي و رازهاي آن و جشن آن را به نابودي مي كشد .

زندگي كردن همچو ن يك بي نفس ، زيستني گشوده است ، زير آسمان و ستارگان ، با خورشيد و ماه و باد و باران . زيستن همچون يك بي نفس ، همراه شدن با اين جشن ابدي است كه ادامه دارد و ادامه دارد . آن جشني پايان ناپذير است ، بي آغاز و بي پايان .

اما بايد ريسك كنيد : نفس بايد انداخته شود ، نفس بايد به صليب كشيده شود . و آن همان معناي سانياس شدن است : يك مرگ و يك تولد .

پايان فصل دوم .

امین ایران(dr_lucifer60@yahoo.com)



:: بازدید از این مطلب : 239
|
امتیاز مطلب : 32
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
تاریخ انتشار : 5 مهر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : امین ایران

بیدار شو

فصل اول

ساتيو دوروتي ، ساتيو يعني حقيقت ؛ دوروتي يعني هديه اي از جانب خداوند .

حقيقت هرگز يك موفقيت نيست ؛ فرد هرگز نمي تواند جستجويش كند . جستجو مطمئن ترين راه براي نيافتن آن است . جستجو كن و از دست خواهي داد ، زيرا همين باور جستجو ، در آرزو ريشه دارد ، و آرزو مانع است ...

ساتيو دوروتي ، ساتيو يعني حقيقت ؛ دوروتي يعني هديه اي از جانب خداوند .

حقيقت هرگز يك موفقيت نيست ؛ فرد هرگز نمي تواند جستجويش كند . جستجو مطمئن ترين راه براي نيافتن آن است . جستجو كن و از دست خواهي داد ، زيرا همين باور جستجو ، در آرزو ريشه دارد ، و آرزو مانع است .

حقيقت وقتي روي مي دهد كه آرزويي در ذهن نباشد . وقتي كه ذهن كاملاً بي آرزو باشد ، سپس حقيقت مي آيد . آن وقتي ديدار مي كند كه آرزو رفته باشد . نه فقط آرزوهاي دنيوي بلكه آرزوي حقيقت نيز بايد ترك شود . نه فقط آرزوهاي پول و قدرت و پرستيژ ، بلكه آرزوهاي مربوط به خداوند نيز مانع اند . به موضوع آرزو ربطي ندارد . مشكل خود آرزو است .

حقيقت هديه ي كساني است كه آرزو كردن را رها كرده اند . در آن لحظات نادر ، وقتي كه ذهن بدون آرزو است ، چنان سكوتي وجود دارد ، چنان تسليمي ، كه فرد نمي تواند تصورش را بكند ، فرد نمي تواند درباره اش رويا بافي كند . آن سكوت محض است ، زيرا تمام صداها از آرزوها سرچشمه مي گيرند . در آن سكوت نيايش هست . آن سكوت حقيقت است .

 دوا ولفگانگ . دوا يعني الهي ؛ ولفگانگ يعني راه رفتن گرگ . اما چون هر چيزي الهي است ، حتي راه رفتن گرگ نيز الهي است ؛ زيرا هر وجودي الهي است ، حتي يك گرگ الهي است . حيوان تباه نبوده است ؛ حيوان به الوهيت رسيده است .

و ما تمام گرگها را در درونمان داريم . ما از جهان حيوانات آمده ايم . چارلز داروين كاملاً درست مي گويد ، كه انسان يك فرم تكامل يافته از حيوانات است .

اما او آنجا به پايان مي رسد ، جايي كه اشتباه او همين حاست . انسان هنوز نرسيده است ؛ در راه است . انسان از حيوانات آمده است اما به سوي خدا نيز مي رود . انسان فقط گذرگاهي براي نائل شدن حيوان به الوهيت است  ، يك پل از حيوان به الوهيت كشيده شده است .

حيوانات در يك حس بي نقص اند : آنها به دنيا مي آيند و تا آخر عمرشان بدون اين كه تغييري بكنند زندگي مي كنند . اما انسان اين گونه نيست . او در حال شدن است ، در حال تغيير ، در سيلان . او مي تواند به پايين تر از حيوان سقوط كند ؛ او مي تواند به بالاتر از فرشتگان صعود كند . هر دو امكان وجود دارد . آن بستگي به تو دارد كه چگونه از فرصت زندگي ات استفاده كني .

اگر فرد به بيرون وجود فرد نگاه كند ، فرد به پايين سقوط مي كند . لحظه اي كه چشمها به درون بچرخند ، ما شروع به حركت به بالا مي كنيم . حيوان نگاه به درون را ندارد ، نمي تواند به آن نگاه كند ، آن محدوديت او است . انسان آزاد است تا به درون بنگرد ؛ آن شكوه او است. اما فرد مي تواند انتخاب كند . فرد شايد انتخاب نكند ، شايد به بيرون بنگرد . سپس فرد فقط انساني فيزيكي است نه معنوي .

سانياس ( سلوك ) گامي به سوي دنياي درون است . آن چرخش به درون است ، و لحظه ي چرخش به درون لحظه ي ديدار با خداوند است .

 دوا اريك . دوا يعني الهي ؛ اريك يعني هميشه سرشار از نيرو . خدا هميشه سرشار از نيرو است؛ هر چيز ديگري موقتي است . به جز خدا ، هيچ چيز هميشه سرشار از نيرو نيست . هر چيزي صعود مي كند ، سقوط مي كند ؛ موج بالا مي آيد ، عقب مي نشيند .

هيچ چيز تا ابد همان باقي نمي ماند به جز خداوند ، بنابراين كساني كه در خدا ريشه ندارند چوب شناور باقي مي مانند ، با باد و موج به حركت در مي آيند . آنها هيچ سرنوشتي ندارند ؛ زندگي آنها تصادفي است . زندگي تصادفي نمي تواند مسأله ي اصلي را بشناسد ؛ و شناخت ذات و اصل ، شناخت خويشتن است . و با شناخت خويشتن فرد هستي و رازهاي آن را مي شناسد . قفل در درون تو پنهان است . تا وقتي كه آن قفل باز نشود ، هستي يك راز باقي مي ماند .

سانياس يك كليد است ، يك شاه كليد ، براي گشودن وجود دروني ات . و نخستين گام تسليم شدن به خدا خواهد بود . فكر كن هيچي : خدا همه است . بگذار اين مراقبه ي تو باشد و نيايش: خودت را فراموش كن ، به سادگي ناپديد شو . در آن خلأ الوهيت نازل مي شود . آن خلأ يك بايد است ، زيرا فقط در آن فضا خدا مي تواند اتفاق بيفتد . و با خداوند تو نيز تا ابد سرشار از نيرو خواهي بود . با خداوند ابدي هستي . بدون خداوند مرگ وجود دارد ؛ با خداوند مرگي وجود ندارد . بدون خداوند فرد فقط يك بدن است ؛ با خداوند فرد يك روح مي شود .

 پايان فصل اول .

امین ایران(dr_lucifer60@yahoo.com)



:: بازدید از این مطلب : 253
|
امتیاز مطلب : 29
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
تاریخ انتشار : 5 مهر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : امین ایران

عشق

عشق براي انرژي هاي ما يك خروجي است. عشق يك جريان است. سازنده است و براي همين است كه جاري است و رضايت مي آورد. و آن رضايت بسيار عميق تر و بسيار باارزش تر از رضايتي است كه توسط سكس به دست مي آيد. كسي كه چنين رضايتي را شناخته باشد، هرگز به دنبال جايگزيني نمي گردد، درست مانند كسي كه جواهر دارد، هرگز در پي سنگريزه ها نيست.ولي كسي كه پر از نفرت باشد، هرگز نمي تواند راضي باشد. در نفرت، انسان جدا مي كند، چيزها را نابود مي كند. نابودكردن هرگز رضايت نمي آورد: رضايت توسط خلق كردن به دست مي آيد. كسي كه حسود است مبارزه مي كند، ولي مبارزه هرگز رضايت نمي آورد. رضايت با دادن، سهيم شدن به دست مي آيد، نه با ربودن و چنگ زدن. كسي كه در نزاع و ستيز است، چنگ مي زند و مي ربايد. ولي ربودن هرگز آن رضايتي را نمي آورد كه دادن و سهيم شدن مي آورد. انسان جاه طلب از يك مقام به مقامي ديگر مي جهد، ولي هرگز قادر نيست آرامش به دست آورد.آرامش به كساني وارد مي شود كه در سفر عشق هستند، كساني كه از يك زيارت عشق به زيارتي ديگر مي روند،نه به آنان كه در سفر قدرت و مقام هستند. فرد هرچه بيشتر سرشار از عشق باشد، در هر سلول از وجودش، رضايت، آرامش و احساس شادي و تكميل بودن بيشتري جريان دارد. نوعي شادابي و طراوت، كه نشانگر آن رضايت و سرور است او را دربرگرفته است. چنين شخصي كه چنين به رضايت رسيده است در بعد dimension سكس حركت نمي كند. و شخص براي حركت نكردن در آن بعد نبايد تلاشي كند. او فقط به اين سبب در آن بعد نمي رود كه آن رضايتي كه فرد عادت داشت براي چند لحظه توسط سكس به دست آورد، اينك توسط عشق، بيست و چهار ساعته در دسترس است.بنابراين جهت بعدي اين است كه وجود ما بيشتر در بعد عشق حركت كند. ما عشق مي ورزيم، عشق مي دهيم و در عشق زندگي مي كنيم. و براي تشرف به عشق،  لزومي ندارد كه فقط عاشق انسان ها باشيم. تشرف به عشق تشرفي است به اينكه تمامي وجودانسان عشق شده باشد. اين تشرفي است به عاشقانه زندگي كردن. فرد مي تواند يك قطعه سنگ را  چنان از زمين بردارد كه يك دوست را برمي دارد. فرد همچنان مي تواند دست كسي را طوري در دست نگه دارد كه گويي دست يك دشمن را نگه داشته است. شايد كسي قادر باشد با اشياء مادي با مراقبتي عاشقانه رفتار كند، درصورتي كه ديگري با انسان هاي ديگر طوري رفتار مي كند كه نبايد چنين حتي با اشياء مادي رفتار شود. انساني كه سرشار از نفرت است، با انسان هاي ديگر همچون اشياء بي جان رفتار مي كند، كسي كه پر از عشق است حتي به اشياء بي جان نيز شخصيت زنده مي بخشد.

امین ایران(dr_lucifer60@yahoo.com)



:: بازدید از این مطلب : 292
|
امتیاز مطلب : 29
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
تاریخ انتشار : 26 شهريور 1389 | نظرات ()